همی چاره جست آن شب دیریاز
چو خورشید بنمود چینی طراز
برافراخت از کوه زرین درفش
به رسمی که بودش فرود آورید
چو قیدافه را دید بر تخت گفت
که با رای تو مشتری باد جفت
بد ارنده کو بر زبانم گواست
با برای و دین و صلیب بزرگ
به زنار و شماس و روحالقدس
نبیند نه لشکر فرستم به جنگ
نیامیزم از هر دری نیز رنگ
نه با پاک فرزند تو بد کنم
نه فرمان دهم نیز و نه خود کنم
یگانه دل و راست پیوند اوی
به پیش اندر آرایش چین نهاد
بزرگان و نیکاختران را بخواند
یکایک بر آن کرسی زر نشاند
ازان پس گرامی دو فرزند را
سزد گر نباشیم چندین به رنج
مرا بهره کین آید و کارزار
سکندر نخواهد شد از گنج سیر
وگر آسمان اندر آرد به زیر
همی رنج ما جوید از بهر گنج
همه گنج گیتی نیرزد به رنج
نه بر پادشاهی کنم کار تنگ
اگر جنگ جوید پس از پند من
به بیند پس از پند من بند من
ازان سان شوم پیش او با سپاه
که بخشایش آرد برو چرخ و ماه
چه گویید و این را چه پاسخ دهید
بگفتند کای سرور داد و راد
ندارد کسی چون تو مهتر به یاد
خنک شهرکش چون تو مهتر بود
چو اسکندری کو بیاید ز روم
به شمشیر دریا کند روی بوم
همی از درت بازگردد به چیز
نه والا بود مردم کینهجوی
یکی تاج بد کاندران شهر و مرز
فرستاده را گفت کین بیبهاست
هرانکس که دارد جزو نارواست
به تاج مهان چون سزا دیدمش
یکی تخت بودش به هفتاد لخت
به پیکر یک اندر دگر بافته
همان سرخ یاقوت بد زین شمار
دو بودی به مثقال هر یک به سنگ
چو یک دانهٔ نار بودی به رنگ
به سبزی چو قوس قزح نابسود
زنی بود چون موج دریا به دل
چه دندان درازیش بد میل میل
ازان چار صد پوست بد بر سری
همه رنگ و بیرنگ او پر نگار
دگر صد سگ و یوز نخچیر گیر
که آهو ورا پیش دیدی ز تیر
بیاورد زان پس دوصد گاومیش
ز دیبای خز چارصد تخته نیز
همان تختها کرده از چوب شیز
دگر چار صد تخته از عود تر
که مهر اندرو گیرد و رنگ زر
همان تیغ هندی و رومی هزار
همان خود و مغفر هزار و دویست
به گنجور فرمود کاکنون مهایست
سپیده چو برزد ز بالا درفش
زمین تازه شد کوه چون سندروس
سکندر به اسپ اندر آورد پای
چو طینوش جنگی سپه برنشاند
از ایوان به درگاه قیدافه راند
به قیدافه گفتند پدرود باش
به جان تازهٔ چرخ را پود باش
برین گونه منزل به منزل سپاه
همی راند تا پیش آن رزمگاه
سکندر که با بخت همراه بود
سکندر بران بیشه بنهاد رخت
که آب روان بود و جای درخت
به طینوش گفت ایدر آرام گیر
چو آسوده گردی می و جام گیر
ز هر گونه پاکیزه رای آورم
که دانست کش باز بینند روی
سپه با زبانها پر از آفرین
ز لشکر گزین کرد پس شهریار
همه گرد بر گرد آن بیشه مرد
پشیمان شد از دانش و رای خویش
چنان هم که با خویش من قیدروش
نه این بود پیمانت با مادرم
چرا سست گشتی بدین مایه کار
ز من ایمنی بیم در دل مدار
نیازارد از من کسی زان تبار
نه نیکو بود شاه پیمانشکن
پیاده شد از باره طینوش زود
زمین را ببوسید و زرای نمود
جهاندار بگرفت دستش به دست
بدان گونه کو گفت پیمان ببست
بدو گفت مندیش و رامش گزین
من از تو ندارم به دل هیچ کین
چو مادرت بر تخت زرین نشست
من اندر نهادم به دست تو دست
به دست تو اندر نهم همچنین
همان روز پیمان من شد تمام
نه خوب آید از شاه گفتار خام
سکندر منم وان زمان من بدم
که اندر کفت پنجهٔ شاه بود
پرستنده را گفت قیصر که تخت
نوازندهٔ رود و می خواستند
ببخشید یارانش را سیم و زر
کرا در خور آمد کلاه و کمر
به طیوش فرمود کایدر مهایست
که این بیشه دورست راه تو نیست
به قیدافه گوی ای هشیوار زن
جهاندار و بینادل و رایزن
روان را به مهر تو آگندهام