ز مردان رومی چنانچون سزید
که بودند یکسر همآواز اوی
چنین گفت کاکنون به راه اندرون
مخوانید ما را جز از بیقطون
همی رفت پیش اندرون قیدروش
سکندر سپرده بدو چشم و گوش
چو آتش همی راند مهتر ستور
بدودر ز هرگونهای میوهدار
برفتند زانگونه پویان به راه
برآن بوم و بر کاندرو بود شاه
چو قیدافه آگه شد از قیدروش
همه نامداران و نیک اختران
پسر نیز چون مادرش را بدید
همی راند و دستش گرفته به دست
بدو قیدروش آنچ دید و شنید
که بر شهر فریان چه آمد ز رنج
نماند افسر و تخت و لشکر نه گنج
مرا این که آمد همی با عروس
کنون هرچ باید به خوبی بکن
چو بشنید قیدافه این از پسر
دلش گشت زان درد زیر و زبر
از ایوان فرستاده را پیش خواند
به تخت گرانمایگان برنشاند
به پرسش بیامد به درگاه شاه
چو قیدافه را دید بر تخت عاج
ز یاقوت و پیروزه بر سرش تاج
فراوان پرستنده گردش به پای
رخ شاه تابان به کردار هور
پرستنده با طوق و با گوشوار
به پای اندر آن گلشن زرنگار
فراوان نهان نام یزدان بخواند
نشستن گهی دید مهتر که نیز
نیامد ورا روم و ایران به چیز
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
پرستندهٔ رود و می خواستند
نهادند یک خانه خوانهای ساج
می آورد و چون خوردنی خورده شد
نخستین ز قیدافه کردند یاد
به می خوردن اندر گرانمایه شاه
به گنجور گفت آن درخشان حریر
به پیش من آور چنان هم که هست
به تندی برو هیچ مبسای دست
چو دیدش نگه کرد ز اندازه بیش
فرستادهای کرده از خویشتن
بدو گفت کای مرد گسترده کام
بگو تا سکندر چه دادت پیام
چنین داد پاسخ که شاه جهان
که جز راستی در زمانه مجوی
وگر هیچ تاب اندر آری به دل
جهان ایمن از رای باریک تست
کنون گر نتابی سر از باژ و ساو
بدانی که با ما نداری تو تاو
چو پیچی سر از کژی و کاستی
برآشفت قیدافه چون این شنید
بدو گفت کاکنون ره خانه گیر
چو فردا بیایی تو پاسخ دهم
همه شب همی ساخت درمان خویش
چو بر زد سر از کوه روشن چراغ
چو دیبا فروزنده شد دشت و راغ
دو لب پر ز خنده دل از غم تباه
همه کاخ او پر ز بیگانه بود
نشستن بلورین یکی خانه بود
ز جزع و ز پیروزه او را عمود
ازان فر و اورنگ و آن دستگاه
نبیند چنین جای یزدان پرست
خرامان بیامد به نزدیک شاه
چرا خیره ماندی به جزع اندرون
همانا که چونین نباشد به روم
که آسیمه گشتی بدین مایه بوم
تو این خانه را خوارمایه مدار
ازان پس بدر کرد کسهای خویش
فرستاده را تنگ بنشاند پیش
همت بزم و رزمست و هم نعم و بوس
روان پر ز درد و رخان لاژورد
چنین گفتن از تو نه اندر خورد
که با من نبد مهتری نامدار
تنم را ز جان زود کردی تهی
اگر چهرهٔ خویش بینی به چشم
ز چاره بیاسای و منمای خشم
که گر هیچ جنبش بدی در نگار
سکندر چو دید آن بخایید لب
برو تیره شد روز چون تیره شب
چنین گفت بیخنجری در نهان
مبادا که باشد کس اندر جهان
نه نیروت بودی نه شمشیر تیز
نه جای نبرد و نه راه گریز
که بد دل به گیتی نگردد بلند
همه خانه گشتی چو دریای خون