ازان مردی و تند گفتار اوی
به مردی مگردان سر خویش کش
نه از فر تو کشته شد فور هند
نه دارای داراب و گردان سند
به مردی تو گستاخ گشتی چنین
که مهتر شدی بر زمان و زمین
و زو دار تا زنده باشی سپاس
تو گویی به دانش که گیتی مراست
نبینم همی گفت و گوی تو راست
فرستادهای سازی از خویشتن
نه بر خیره با مهتر آویختن
چو شاهی به کاری توانا بود
ببخشاید از داد و دانا بود
چنان دان که ریزندهٔ خون شاه
جز آتش نبیند به فرجام گاه
تو ایمن بباش و به شادی برو
که از چهر او من ندارم نشان
نگاریده هم زین نشان بر حریر
زمانه بگوید به مرد و به زن
تو تا ایدری بیطقون خوانمت
تو باید که باشی خداوند رای
به پیمان که هرگز به فرزند من
به شهر من و خویش و پیوند من
به کشور نخوانی مرا جز همال
سکندر شنید این سخن شاد شد
به دادار دارنده سوگند خورد
که با بوم و بارست و فرزند تو
چو سوگند شد خورده قیدافه گفت
که این پند بر تو نشاید نهفت
چنان دان که طینوش فرزند من
کم اندیشد از دانش و پند من
نباید که داند ز نزدیک و دور
که تو با سکندر ز یک پوستی
گر ایدونک با او به دل دوستی
به جنگ آسمان بر زمین آورد
کنون شاد و ایمن به ایوان خرام