ازان پس بفرمود کان جام زرد
همی خورد زان جام زر هرکس آب
ز شبگیر تا بود هنگام خواب
بدان فیلسوف آن زمان شاه گفت
که این دانش از من نباید نهفت
که افزایش آب این جام چیست
چنین داد پاسخ که ای شهریار
تو این جام را خوارمایه مدار
که این در بسی سالیان کردهاند
بدین در بسی رنجها بردهاند
به جایی که بد نامور مهتری
تو از مغنیاطیس گیر این نشان
که او را کسی کرد ز آهنکشان
به طبع این چنین هم شدست آبکش
نبیند به روشن دو چشم آدمی
که من عهد کید از پی داد را
همی نشکنم تا بماند به جای
همی پیش او بود باید به پای
که من یافتم زو چنین چار چیز
دو صد بارکش خواسته بر نهاد
صد افسر ز گوهر بران سر نهاد
به کوه اندر آگند چیزی که بود
چو در کوه شد گنجها ناپدید
ندیدند زان پس کس اندر جهان
ز گنج نهان کرده بر کوهسار