چو لشکر شد از خواسته بینیاز
ستاره شده سرخ و زرد و بنفش
ابا نالهٔ بوق و با کوس تفت
که خان حرم را برآورده بود
بدو اندرون رنجها برده بود
بدو شد همه راه یزدان تمام
ز پاکی ورا خانهٔ خویش خواند
نیایش بران کو ترا پیش خواند
نه جای خور و کام و آرام و ناز
کزو بود مر مکه را فر و زیب
که این نامداری که آمد ز راه
نجوید همی تاج و گنج و سپاه
بدو شاد شد نصر و گوهر بگفت
که ای پاکدل مهتر راستگوی
بدین دوده اکنون کدامست مه
بدو گفت نصر ای جهاندار شاه
سماعیل چون زین جهان درگذشت
جهانگیر قحطان بیامد ز دشت
بدین دودمان روز برگشته شد
خزاعه بیامد چو او گشت خاک
حرم تا یمن پاک بر دست اوست
به دریای مصر اندرون شست اوست
سر از راه پیچیده و داد نه
ز یزدان یکی را به دل یاد نه
جهانی گرفته به مشت اندرون
سکندر ز نصر این سخنها شنید
ز تخم خزاعه هرانکس که دید
به تن کودکان را نماندش روان
نماندند زان تخمه کس در جهان
به رای و به مردان شمشیرزن
هرانکس که او مهتری را سزید
پیاده درآمد به بیتالحرام
بهر پی که برداشت قیصر ز راه