چو پاسخ به نزد سکندر رسید
همانگه ز لشکر سران برگزید
به دانش کهن گشته و سال نو
که روی زمین جز به دریا نماند
به هر سو همی رفت زانسان سپاه
تو گفتی جز آن بر زمین نیست راه
همه کوه و دریا و راه درشت
ازان راه دشوار و پیکار تند
همانگه چو آمد به منزل سپاه
که ای قیصر روم و سالار چین
نه فغفور چینی نه سالار سند
بدین مرز بیارز و زینگونه راه
که شاید به تندی برو رزم جست
چو پیروز بودیم تا این زمان
کنون سربهسر کوه و دریا به پیش
به سیری نیامد کس از جان خویش
مگردان همه نام ما را به ننگ
نکردست کس جنگ با آب و سنگ
به دارا بر از بندگان بد رسید
بیینید ازان پس که رنجور فور
نپردازد از بن به رزم و به سور
مرایار یزدان و ایران سپاه
نخواهم که رومی بود نیکخواه
چو آشفته شد شاه زان گفت و گوی
زمین جز به فرمان او نسپریم
بکوشیم و چون اسپ گردد تباه
پیاده به جنگ اندر آید سپاه
گر از خون ما خاک دریا کنند
همه بندگانیم و فرمان تراست
چو آزار گیری ز ما جان تراست
گزین کرد ز ایرانیان سی هزار
یکی قلب دیگر همان چل هزار
هرانکس که بود از در کارزار
هرانکس که بود از نژاد کیان
گزین کرد قیصر ده و دو هزار
بدان تا پس پشت او زین گروه
در و دشت گردد به کردار کوه
از اخترشناسان و از موبدان
همی برد با خویشتن شست مرد
گزین کرد جای از در رزمگاه
به دشت اندرون لشکر انبوه گشت
زمین از پی پیل چون کوه گشت
پس پشت گردان و در پیش پیل
که او اسپ را بفگند از دو میل
نه چون شد بود راه بازآمدن
که خرطوم او از هوا برترست
ز گردون مر او را زحل یاورست
به قرطاوس بر پیل بنگاشتند
چنین گفت کاکنون به پاکیزه رای
که آرد یکی چارهٔ این به جای
یکی چاره جستند بر بیش و کم
هرانکس که استاد بود اندران
فزون بود مرد از چهل بار سی
به میخ و به مس درزها دوختند
به گردون براندند بر پیش شاه
درونش پر از نفط کرده سیاه
بفرمود تا زان فزون از هزار
ازان ابرش و خنگ و بور و سیاه
از آهن سپاهی به گردون براند
که جز با سواران جنگی نماند