چو شد کار آن سرو بن ساخته
بپردخت ازان پس به داننده مرد
که چون خیزد از دانش اندر نبرد
که این را به اندامها در بمال
سرون و میان و بر و پشت و یال
به دانش مرا جان و مغز آگنی
چو دانا به روغن نگه کرد گفت
که این بند بر من نشاید نهفت
بجان اندر افگند سوزن هزار
از آهن یکی مهرهای ساختند
چو دانا نگه کرد و آهن بسود
به ساعت ازان آهن تیرهرنگ
یکی آینه ساخت روشن چو زنگ
همی داشت تا شد سیاه و دژم
ز دودش ز دارو کزان پس ز نم
سکندر نگه کرد و او را بخواند
بپرسید و بر زیرگاهش نشاند
سخن گفتش از جام روغن نخست
تو گفتی که از فیلسوفان شهر
ز دانش مرا خود فزونست بهر
به پاسخ چنین گفتم ای پادشا
چو سوزن پی و استخوان بشمرد
به پاسخ به دانا چنین گفت شاه
که هر دل که آن گشته باشد سپاه
به بزم و به رزم و به خون ریختن
چو دل تیره باشد کجا بگذرد
ترا گفتم این خوب گفتار خویش
روان و دل و رای هشیار خویش
تو گفتی برین سالیان برگذشت
ز خونها دلم پر ز زنگار گشت
چگونه به راه آید این تیرگی
چه پیچم سخن را بدین خیرگی
ازان پس که چون آب گردد به رنگ
بفرمود تا جامه و سیم و زر
به دانا سپردند و داننده گفت
که من گوهری دارم اندر نهفت
که یابم بدو چیز و بی دشمنست
نه چون خواسته جفت آهرمنست
به شب پاسبانان نخواهند مزد
به راهی که باشم نترسم ز دزد
مرا خورد و پوشیدنی زین جهان
که دانش به شب پاسبان منست
بفرمای تا این برد باز جای
ز هر گونه اندیشهها برگرفت
بدو گفت زین پس مرا بر گناه
نگیرد خداوند خورشید و ماه
خریدارم این رای و پند ترا