چو مینا گرچه آیین قدح نوشی نمی دانم
لبالب گر شوم از باده، بیهوشی نمی دانم
مده خیاط دوران، گو قبای اطلسم چون گل
که من آیینه ام، غیر از نمدپوشی نمی دانم
اگر سرو سهی باشم، ز ناشایستگی خود را
به آن شمشاد قامت، باب همدوشی نمی دانم
ز بس در دل نشسته نقش باغستان رخسارش
ز خاکم گر دمد نسیان، فراموشی نمی دانم
چو آن خاری که با گل می گذارد سر به یک بالین
به او همخوابه ام، لیکن هم آغوشی نمی دانم
به رنگ نرگسش از مستی ام صد شور و شر خیزد
به این مستی، چو وابینی، قدح نوشی نمی دانم
به تقلید مکرر گفتگویی چند، چون طوطی
تلاش افروز نطقم، قدر خاموشی نمی دانم
درین میخانه گر صد جا مقام دلنشین باشد
مقامی بهتر از آن سوی مدهوشی نمی دانم
چو مروارید بردم سر به گوش آن صنم، طغرا
ولی از بی زبانی، طرز سرگوشی نمی دانم