شب از رنج خمار آزرده بودم
نمی خوردم پیاله، مرده بودم!
به ذوق آنکه پاشم بر قبایت
گل مهتاب را افشرده بودم
نشد میلم به آهنگ کمانچه
ز بس تیر تغافل خورده بودم
نسیم آهم از سر وا نمی شد
چو گیسوی تو بر هم خورده بودم
سرانگشتم چرا می سوخت چون شمع؟
اگر داغ ترا نشمرده بودم