به سودای محبت، عقل ورزیدن نمی دانم
خرد گرجنس می گیرد، دکان چیدن نمی دانم
زمین، یخ بند سردیهای مهر چرخ و من کودک
به هر جا می نهم پا، غیر لغزیدن نمی دانم
ز بس بی دست و پای حیرتم، بی سعی مشاطه
به سان شانه بر زلف تو چسبیدن نمی دانم
نشاطم پس نشین غم بود چون ابر نیسانی
نباشد گریه تا در پیش، خندیدن نمی دانم
مقیم گوشه یک خانه ام چون مهره ششدر
برای نقش، در هر خانه گردیدن نمی دانم
ندارم همچو طغرا جز زبان درد دل گویی
به یاری چون رسم، احوال پرسیدن نمی دانم