خدایا آن صنم را مایل حسن آزمایی کن
چراغم را زرویش دودمان روشنایی کن
ز خاک قتلگاه عافیت بر من فشان گردی
لباس عیدی ام را سرخ چون دست حنایی کن
نگشتم از ازل در هیچ کاری قابل تحسین
اگر گویم مسلمانم، تو کافرماجرایی کن
هوس بر من شد از زلف بتان هر سو کمند افکن
تو این صید گرانجان را سبکپای رهایی کن
نیم از خویش غافل، می شناسم خونی خود را
به قتلم در لباس هر که خواهی خودنمایی کن