رویت به از آن آمد انصاف که میباید
با روی تو در عالم گر گل نبود شاید
با ما نفسی بنشین کان روی نکو دیدن
هم چشم کند روشن هم عمر بیفزاید
گر هر سر موی از من صاحبنظری باشد
نظارهٔ رویت را چشمی دگرم باید
در زلف تو آویزم وز بند تو نگریزم
زنجیر گر این باشد دیوانه بیاساید
دیدار چو بنمودی دلها همه بربودی
کو آینه تا دل را از دست تو برباید
زنهار غنیمت دان دوران لطافت را
کاین عهد گل خندان بسیار نمیپاید
روزی دو درین منزل از بهر توام خوشدل
بی صحبت منظوران دنیا به چه کار آید
از خاک درت گردی در چشم همام افشان
تا مردمک چشمش یک لحظه بیاساید