در باغ چو بالایت سروی نتوان دیدن
صد سرو فدا بادا هنگام خرامیدن
ای نور الهی را از روی شما عکسی
ما آینه صانع خواهیم پرستیدن
صبح از هوس رویت رفتم به گلستانها
باشد که کنم خود را مشغول به گل چیدن
گلها چو مرا دیدند فریاد برآوردند
کان گل که تو میخواهی اینجا نتوان دیدن
چون ابر همیگریم بر غنچهٔ خندان لب
تا از شکرت دیدم شیرینی خندیدن
فرهاد اگر دیدی آن چهره شیرین را
از دست شدی دستش در سنگ تراشیدن
در چشم منی نتوان خار مژه بر هم زد
ترسم که گلت یابد زحمت ز خراشیدن