من به اومید تو از راه دراز آمدهام
ناز بگذار دمی چون به نیاز آمدهام
رهروان را به شب تار دلیلی باید
من به بوی خوش آن زلف دراز آمدهام
شمع بی زحمت پروانه نباشد بنشان
کامشبی در هوس گفتن راز آمدهام
پیش از این هر نفسم بود خیالی و اکنون
با تو یک رنگ شدم وز همه باز آمدهام
مرغ دل بر سر زلفت به فغان میگوید
چیست تدبیر که در چنگل باز آمدهام
با دلم سلسله زلف تو گوید خوش باش
منم آن بند که دیوانهنواز آمدهام
عاشقان راست نمازی و دگر محرابی
بیش ابروی تو از بهر نماز آمدهام
جان حقیقت به لب چون شکرت خواهم داد
تا نگویی که به تزویر و مجاز آمدهام
تا فراق تو به غارت نبرد جان همام
به شفاعت ز در وصل تو باز آمدهام