ای خدا من رهروی ام ناتوان
بیکسی وامانده ای از کاروان
نی مرا زاد و نه مرکب نی رفیق
چون بپیمایم خدایا این طریق
نی ره برگشتن و نی راه زیست
روی رفتن هم نه یا رب چاره چیست
اول منزل به گل افتاده بار
دزدهای رهزنم گشته دوچار
مانده ام من ای سواران همتی
بر من پیر ای جوانان رحمتی
از کرم ای ره به منزل بردگان
رحمتی بر این بیابان مردگان
ای امیر کاروان آخر ببین
مرکبم لنگیده بارم بر زمین
شیئی لله ای امیر کاروان
پای من لنگست و بار من گران
شیئی لله ای سبکباران مدد
بار من سنگین و ره پر دزد و دد
اند کی ای همرهان آهسته تر
گاهگاهی بر فغانم یک نظر
گاهگاهی یک نگاهی بر فقا
از ترحم سوی این پیر دوتا
کز عقب آمد پیاده پای لنگ
بار سنگینش به دوش و پای لنگ
الغیاث ای اهل همت الغیاث
ای نگهبانان امت الغیاث
الغیاث ای خضر ره گم کردگان
الغیاث ای تو نگهبان جهان
ای خلیفه حق و ای سلطان دین
دیده بگشا سوی گمراهان ببین
چند باشد آفتابت در حجاب
پرده بردار از رخ چون آفتاب
صحن این ظلمت سرا را نور بخش
سوگواران جهان را سور بخش
تیره خاکش رشک آذرپوش کن
پر ز آذریون و آذرپوش کن
بر خر خود بر نشان دجال را
عزل کن از عالم این عمال را
ظلم و ظلمت را ز عالم پاک کن
سینه ی سفیانیان را چاک کن
الغرض آن خر بصحرا اوفتاد
دیده ی حسرت بهر سو می گشاد