سوی دنیا بنگر و احوال آن
وان غم و اندوه مالامال آن
هم فلک پیوسته در رنج دوار
هم زمین دایم ذلیل و خاکسار
آتشش پیوسته در سوز و گداز
باد آن در اضطراب و در حماز
آب را تا خود چه باشد اینچنین
نالد و دایم زند سر بر زمین
ابر گریان برق سوزان صبح و شام
رعد در افغان و فریاد مدام
آفتابش را کسوف است و زوال
کوکبش گه در هبوط و گه وبال
آسمان گر پرستاره روشن است
هر ستاره دشمن تیرافکن است
ماه آن را رنج خسف است و محاق
اختورانش را بلای احتوراق
روزهایش را ز پی شبهای تار
شادیش را در عقب ماتم هزار
دوستانش جمله با هم در نفاق
هم زنان با شوهران اندر شقاق
گل در آن پژمرده لاله داغدار
غنچه دلتنگ و بنفشه سوگوار
عطرهایش مایه ی رنج و زکام
شهدهایش را صداع از پس مدام
شمع آن سوزان و گریان تا سحر
سوخته پروانه را هم بال و پر
روز آن هنگام رنج و محنت است
شب در آن هنگام بیم و وحشت است
آفت و محنت در آنجا قهرمان
مرگ سلطان و مرضها پاسبان
کینه و ظلم و ستم آنجا شعار
فتنه و یغما و غارت آشکار
باغ و بستانش پر از زاغ و زغن
در میان جمله دیو و اهرمن
کوههایش مسکن گرگ و پلنگ
بیشه ها پر شیر و دریا پر نهنگ
اهل آبادی همه عیار و دزد
یا ستمگر یا دورو یا زن بمزد
چون تبرخون اشک را دان اندران
جمله ترخانی شده ترخونیان
بازی آن چشم بازان دوخته
کرکسان مردارها اندوخته
شیرمردان اندر آن در سلسله
قحبگان اندر نشاط و چلچله
ساکنانش را دمی آرام نی
هیچ گامی بر مراد و کام نی
ساعتی خالی نه از اندوه و غم
گاه در تشویش و گاهی در ندم
گه ملول از کرده ی بیزار خود
گه ملالت از جفای یار خود
من چرا کردم چنان گفتم چنین
می نبود آن کاش و بودی کاش این
روز و شب را سر برد در کاش کاش
کاش کاش روز و شب هرگز مباش
هرکه را بینی گرفتار غمی است
روز در اندوه و شب در ماتمی است
آن یکی در فکر کشور داشتن
مملکت بگرفتن و بگذاشتن