گو پدر را تا دهد سرمایه ام
بنگرد در سود جستن پایه ام
چون شنید این از پسر مرد صدیق
راست آمد تا به نزد آن رفیق
شرح احوال پسر را باز گفت
با وی از اینگونه چندین راز گفت
گفت با وی من نمی بینم خرد
پرده ی ناموس ما را می درد
گفت با وی آن صدیق راستین
من نمی بینم که باشد اینچنین
از جبین او خرد پیداستی
هرچه باشد نسخه ی باباستی
زین سبب فرمود آن شاه نبیه
اعلموا ان الولد سرّابیه
خوی بابا در ولد ساری بود
هرچه در چشمه به جو جاری بود
روی رومی زاده باشد همچو ماه
روی زنگی زاده چون قیر سیاه
هر که علیین بود او را پدر
گو برو گوی سعادت را ببر
هر که را سجین بود بابای او
وای او ای وای او ای وای او
گفت باشد گر چنین ای مجتبا
جبر باشد وان بود کفر و خطا
گفت جبر آید اگر باشد پدر
مستقل در خیر و شر آن پسر
لیک اگر گویم پدر باشد دخیل
من نپندارم بود قولم علیل
آنچه گوید از پدر آثار هست
در بناة و در بنی بسیار هست
گفت پس باشد پدر را هم شریک
در پسر از فعل زشت و فعل نیک
بد شریکی دارم اندر این سفر
می شناسم از تو او را نیکتر
گفت گویا طفره باشد در نظر
ورنه باشد این پسر زیبا گهر
گفت شاید این دمت گیرا شود
زشت او از همتت زیبا شود
غنچه را باد صبا خندان کند
همت نیکانت از نیکان کند
چون تو می خواهی دهم من مایه اش
هم کنم برتر ز اخوان پایه اش
پس پسر را پیش خواند از اعتبار
مایه دادش از دراهم سی هزار
پندها او را بسی شاهانه کرد
در نصیحت گوش او دردانه کرد
آن پسر آهنگ مرز روم کرد
رو بسوی شهر ارزان روم کرد
وقت رفتن با رفیقان وطن
گفت هریک را چه می خواهی ز من
هرچه هرکس گفت او دادش نوید
کز برایت من همان خواهم خرید
آن یکی استاد حمامی رسید
خواجه را بوسید و اندر برکشید
خواجه گفت او را چه خواهی زین سفر
آرمت بی حیف و میل و بی خطر
گفت جفتی بوق حمامم بیار
گفت چه بود قیمتش در این دیار
گفت جفتی ده درم من می خرم
گر بیاری ای جوان محترم
گفت این و خواجه اش بدرود کرد
رو بره با طالع مسعود کرد
راست آمد تا به دشتستان روم
بار خود بگشود در آن مرز و بوم
هر طرف می گشت و دیده می گشود
تا ببیند کز چه بتوان برد سود
از قضا روزی گذارش اوفتاد
بر لب دریا گذار آنجا فتاد
دید یکسو چون تلی خروارها
ریخته بر هم چه کوهی بارها
گفت آیا چه بود اینها ای غلام
گفت باشد بوق گرمابه تمام
کآورند از لجه دریا در کنار
بر هم انبارند اندر این ژغار
چون شنید این را از آن مرد صدوق
یادش آمد مرد حمامی و بوق
آمد و پرسید از آن انباردار
بوق تو جفتی به چند ای یار غار
گفت هر ده جفت از آن را یک درم
می فروشم لیک کمتر می خرم
این سخن را خواجه زاده چون شنید
سر به جیب خرقه فکرت کشید
در حساب سود و مایه غرق شد
غرق سودش از قدم تا فرق شد
شب همه شب گشت مشغول حساب
دفتر سرمایه شد ام الکتاب
گفت ده جفتی به درهم می خرم
می فروشم جفت او را ده درم
این یکی بر صد بود بخ بخ ازین
آفرین ای بخت بر تو آفرین
خود گرفتم ده ز صد شد در کرای
باز از هریک نود ماند به جای
این بگفتی جستی از جا با نشاط
رقص کردی دوره ای از انبساط
باز بنشستی شدی اندر حساب
از نشاط آن شب ز چشمش رفت خواب
صبح شد از خانه پا بیرون نهاد
خواند بر خود قل اعوذ وان یکاد
تا بود ایمن ز چشمان حسود
کس کجا صد در یک آورده است سود
هم مبادا کس از این آگه شود
پیشتر زو عزم بوقستان کند
گفت با او سی هزار و هر یکی
ده بود سیصد هزاران بیشکی
هر به سیصد جفت خواهد اشتری
بایدم کردن هزار اشتر کری
اشتری صد درهم استیجار کرد
بوق حمام اشتوران را بار کرد
نامه ای بنوشت پس سوی پدر
کرد او را زین تجارت با خبر
هم بر آتش کرد درهم صد هزار
کز برای کریه ی اشتر گذار
هم نوشتش زودتر بفرست زر
تا فرستم بوق صد بار دگر
ورنه ترسم تاجران مخبر شوند
سوی بوق و کان او رهبر شوند
خواجه در دیلم نشسته در سرای
کامد اندر گوش او بانگ درای
قاصدی آمد نخست از گرد راه
نامه ای بر کف سراپایش سیاه
سر به سر زآغاز و از انجام او
شرح بوق و خوبی فرزام او
خواجه آمد از سرا بیرون چه دید
رنگ از رو وز سرش هوشش پرید
دید قزوین را شتر اندر شتر
کوچه و بازار و میدان گشت پر
بوق در بوق و نفیر اندر نفیر
کوچه ها پرهای و هوی و داروگیر
ساربانها در سراغ خواجه گرم
خواجه جویان از پی هر چرب و نرم
آن یکی اصطبل جوید آن علیق
آن یکی اندر نهیق و این نعیق
هی شترها شد سقط در زیر بار
خواجه بنماییم کو و کو حصار
خواجه ما را زود می باید ایاب
زر بکش بهر کرایه با شتاب
هست سیصد ساربان گرسنه
نی غذا و نی عشا اندر بنه
خواجه برگو راه شربتخانه کو
چینه دان خالی ست آب و دانه کو
خواجه حیران ماند چون خر در وحل
بسته اشتر بر وی ابواب خیل
کس فرستاد و طلب کرد آن صدیق
چونکه آمد گفت ای یار شفیق
هین بیا و رشد آن فرزند بین
پای من از دست او در بند بین
خود نگفت آن کودن مادر فلان
می خرد کی بوق را در دیلمان
در همه عالم به قرنی شصت بوق
گر رسد مصرف بود عادت خروق
این بگفت و برد اشترها به دشت
در بیابان ریخت بوق و بازگشت
ای برادر هست با ما راست این
خود حقیقت نقد جان ماست این
جمله ی طاعات ما در این جهان
بوق حمام است اندر دیلمان
علمهامان جمله بوق است ای خلف
عمرمان آن مایه ی رفته ز کف
ای دریغا عمر خود درباختیم
قیمت آن دره را نشناختیم
جمله را دادیم و بگرفتیم بوق
نی بکار آید صبوحی نی عنوق
بوق چبود علمهای بی ثمر
لجه ی بی در و ابر بی مطر
ظن و تخمینی بهم بربافتن
نام آن را علم و حکمت ساختن
نیش غولی چند را کردن خیال
حکم جستن را به برهان و ختال
بوق چبود طاعت و آداب ما
منبر و سجاده و محراب ما
بوق چه بود این نماز و روزه مان
ورد عادت گشته هر روزه مان
وقت تنگ است ای پسر هشیار باش
گاه در شبگیر و گاه ایوار باش
رو بشوی این جزوها را سربسر
این ورقها را همه از هم بدر
سبحه و سجاده اندر آب کش
پاک کن آن را ز لوث غل و غش
گر نماز و روزه اینست ای پسر
شرم کن آن را بر خالق مبر
علم نبود غیر علم اهل بیت
جمله دیگر حیص و بیص و هیت و کیت
هرچه از ایشان رسیدت یاد گیر
هرچه جز این جمله را بر باد گیر
نیست جز آن غیر جهل و غیر ظن
گر از آن چیزی شنیدی دم مزن
دست بردار ای پسر از پای علم
قطره ای حیرت به از دریای علم
علمی ار باشد به حیرت اندر است
هر که داناتر بود حیرانتر است
طاعت ار جویی نخست اخلاص جوی
هم برون و هم درون را پاک شوی
درد باید ای برادر درد درد
ورنه رو بنشین عبث هرزه مگرد
راست خواهی هرکسی را درد نیست
زن بود در راه دین آن مرد نیست
شوق باید شوق باید سوز سوز
ورنه در دکان نشین پالان بدوز
هر که نی از شوق آبستن بود
بلکه نی مرد است از زن کم بود
ای دریغا سینه ی پردرد کو
با زنان تا کی نشینم مرد کو
مانده ام تنها خدایا همدمی
دل پر از راز است یا رب محرمی
ای خدا کو محرمی تا ساعتی
صحبتی داریم اندر خلوتی
یا کنار دشتی و دیوانه ای
تا بگویم از جهان افسانه ای
یا یکی فولاد بازو رستمی
تا بهم پیچیم در میدان دمی
پنجه اندر پنجه ی هم افکنیم
لرزه اندر خاک رستم افکنیم
یا کناری ای خدا از این میان
تا بگیرم گوشه ای زین مردمان
همتی تا در ببندم خلق را
همکشم بر سر بکنجی دلق را
عزت ار خواهی برو عزلت گزین
عزت و عزلت ردیف اند و قرین
منعزل لیکن رهاند خویش را
بهره ای نبود ازو درویش را
لیک در صحبت ز چه بیرون کشی
هر دمی صد کور اگر داناوشی
گر کشی یک کور از چاه ای فلان
به که خود بالا کشی تا آسمان
گر برداری حاجت بیچاره ای
به که خوانی چل کرت سی پاره ای
در رضای یک مسلمان ده قدم
به که سالی طی کنی راه حرم
طاعت ما را هزار آفت بود
زانکه معظم رکن آن قربت بود
پاک باید از نفاق و از ریا
پای تا سر پرخلوص و پرصفا
جزو جزوش را پی احکام هست
صد هزاران غول و سیصد دام هست
لیک کار مؤمنان را ساختن
سینه شان را از غمی پرداختن
هرچه باشد شادی آن دولتی ست
خود نه محتاج خلوص قربتی ست
در ازایش هست اجری بی حساب
قربت ار باشد فزون گردد ثواب
چاره ی بیچاره ای را ساختن
خود لوای دولت است افراختن