عشق باشد لیک اگر نی صد مرض
در مرض هم نفس دون را صد غرض
آنچه باشد صد غرض در آن نهان
عشق باشد آن مرض نبود بدان
عشق خوانی آن مرضها را عجب
شرم کو و کو حیا و کو ادب
از چه نام حق گذاری بر وثن
این ورمها را چرا گویی سمن
عشق باشد گر حقیقت گر مجاز
از غرضها هست پاک و بی نیاز
نبود اینها عشق ناپاکی بود
خودپرستی و هوسناکی بود
عشق پاکست وز ناپاکی جداست
این جهان کشتی و عشقش ناخداست
عشق خود آلوده ی اقذار نیست
با حقیقت یا مجازش کار نیست
گر هوایی هم بود اندر سری
چونکه عشق آید کند سر را بری
عشق باشد آتش و هرجا فتاد
پاک سازد هر پلیدی را فساد
گر بود در جان تو سیصد مرض
یا بدل باشد تورا هفتصد غرض
چونکه عشق آید بسوزد سربسر
از غرض نی از مرض ماند اثر
عشق پیش آهنگ راه جنت است
کاروانسالار ملک و دولت است
هر مسافر را که عشق آمد دلیل
رخت او را می کشد تا سلسبیل
همچنانکه آن جوان خارکن
عشق بردش تا به صدر انجمن
عشق کردش رهنمایی از نخست
تا رسانیدش به مقصد جلد و چست
برد او را بر سر ره باز داشت
بر سر راه بت طناز داشت
بر سر ره چونکه دیدش آن نگار
از کمان ابروان کردش شکار
پس دو زلف تابدار چون کمند
با دو صد نازش بگردن درفکند
پس بسوی خود کشیدش بی درنگ
پس گرفتش اندر آغش تنگ تنگ
نفخه ای اندر مشام او رسید
جذبه ای آمد در آغوشش کشید
جرعه ای از خم وحدت نوش کرد
شاه و شاهی جمله را فرموش کرد
صحبت شهزاده اش از یاد رفت
ترک او کرد و پی صیاد رفت
باز آمد درربودش از ذباب
آب حیوان دید بگذشت از سراب
آفتابش سر زد از کهسار دل
شد از آن روشن در و دیوار دل
خور برآمد گشت پنهان اختوران
روز روشن آمد و شب شد نهان
خویشتن را از جنیبت درفکند
افسر از سر جامه ها از بر فکند
پابرهنه جانب کهسار رفت
قطره ای شد سوی دریا بار رفت
ماهئی شد جانب عمان دوید
ذره ای تا آفتاب جان رسید
رفت و در بر جمله ی اغیار بست
دیده بر دیدار آن دلدار بست
بست در هم خویش و هم بیگانه را
حلقه بر در زد در آن خانه را
بر در آن خانه روز و شب نشست
سر به سنگ آستانش می شکست
تا گشودندش در و دادند بار
برگرفتندش به دامان و کنار
شد از آن برتر که بتوانیم گفت
پس همان بهتر که باقی را نهفت