داد خواهانش گرفته راهها
راه خوابش بسته شبها آهها
وان دگر در فکر جاه و منصب است
روز و شب ز اندیشه در تاب و تب است
دل به زیر بار غم دارد مدام
جرعه ی آبی نمی نوشد بکام
نی گوارا لقمه ای در کام او
نی بشادی قطره ای در جام او
خسبد اما خواب راحت نیستش
دل دمی خالی ز فکرت نیستش
خوابها بیند ولی آشفته تر
از سر زلف بتان سیمبر
دل ز بیم عزلش اندر اضطراب
ظاهرش آباد و باطن بس خراب
چشم او برگرد ره تا کیست این
گوش او بر بانگ در تا چیست این
گه گراید جانب اختر شمار
ای بیا با خود سطرلابی بیار
یک نظر در حال سال و ماه کن
طالع من بین مرا آگاه کن
گه زفالک زن زنان جوید خبر
گه معبر خواند و گه رمل گر
خود بپرس از حال او درگاه عزل
گشته مسکین سخره ی ارباب هزل
آن یکی پرسد ز اخوال درون
وین یکی آرد رکوع واژگون
بیندش اینک کند شکر خدای
یعنی از جور تو رستم هایهای
وای اگر بیچاره در منصب بمرد
می نداند خود که مالش را که خورد
وارثش دیوانیان دیو سار
می برارند از عزیزانش دمار