صوفیان را حلقه ای در ذکر بود
کارشان در حلقه ذکر و فکر بود
ذکر می کردند با رقص و نشاط
پای کوبان کف زنان با انبساط
از سماع و وجد رفتندی ز هوش
مست لایعقل چو رند باده نوش
گه فتادندی به روی یکدگر
این شدی در زیر و آن یک در زبر
در میانشان بود زیبا ساده ای
عقل از عشقش دل از کف داده ای
مرغ دلها جمله اندر دام او
مادرش بنهاده فرخ نام او
هم میانشان بود زشتی قیرفام
کلته و کاچی کلندر ویسه نام
شیخ را چون گاه غشیان آمدی
بیهشی او به طغیان آمدی
می شدی بیخود ز جای خود بلند
خویش را بر روی فرخ می فکند
مثلک آسا تنگ چفسیدی براو
سینه بر سینه نهادی روبرو
آن یکی کردش ملامت زین عمل
کاین چه رسوایی ست ای شیخ اجل
شیخ و شاهد بازی این نبود پسند
خرقه شیخی بیفکن ای لوند
گفت او را شیخ شیاد ای عمو
اختیار از فوج بیهوشان مجو
این نه از قصد است و عمد و اختیار
عالم بیهوشی است و اضطرار
گفت رو رو ای سرابیلی شوم
ای تو رونق بخش فتوای سدوم
گر نداری صد مرض در اندرون
از چه بر فرخ همی افتی نگون
بایدت بی اختیارستی اگر
ویسه را یک بار افتی بر زبر