گفت زن را مرد عارف در جواب
تو کجا و فهم آیات و کتاب
زن نداند جز کلافه چرخ و دوک
کی تواند گفت اسرار ملوک
زن ز پهلوی چپ آمد در نخست
راست فهمی از چپ آمد کی درست
عالمان در فهم قرآن ابلهند
فیلسوفان عاجزند و گمرهند
ره به تأویلش نیابد هیچکس
جز خدا و راسخون در علم و بس
هست قرآن را بطون اندر بطون
بطنها از حد تقریرم فزون
هست در هر بطنی از آن صد سبیل
وان سبیل از دودمان آن خلیل
چیست دانی بطنهای معتبر
معنی است و سر و سر سر و سر
هم چنین بالا رود تا سر غیب
سر پاک و خالی از هر نقص و عیب
سر پنهان در ظهور خویشتن
مختفی در غیب نور خویشتن
مختفی آمد به دریای ظهور
محتجب اندر حجب اما ز نور
تو ز قرآن نقش صورت دیده ای
سوره ای و آیه ای بشنیده ای
محملی می بینی از دور ای قرین
بیخبر لیک ار نه ای محمل نشین
آیدت بانگ جرس در گوش جان
کاروانی را ندانی کیست آن
آن یکی گوید که هست آن کاروان
ای رفیقان بی سخن از اصفهان
آنکه آید در مشامم بوی سیب
بوی سیب اصفهانی ای حبیب
آن دگر گوید که هست این از تتار
برد بوی مشک تاتارم ز کار
آن سیم گفتا که نی از اصفهان
باشد و نی از تتار این کاروان
این بود بانگ درای اهل روم
کاروان می یاید از آن مرز و بوم
هست قرآن همچو خورشید جهان
سر هرکس می شود پیدا از آن
چونکه تابد مهر روشن بر چمن
زان بروید یاسمین و نسترن
چون به گلبن افکند عکس آفتاب
غنچه ها آرد برون با آب و تاب
بر زمین شوره چون تابید هور
می نبینی اندران جز خاک شور
بر کثیفی چون شود پرتوفکن
پر تنن گردد از آن صد انجمن
هرکسی چون زد بفهم خویش لاف
زین سبب گردید پیدا اختلاف
جمله این اختلافات جهان
ز اختلاف فهم باشد ای فلان