فقط سوز دلم را در جهان پروانه می داند
غمم را بلبلی کاواره شد از لانه می داند
نگریم چون زغیرت غیر می سوزد بحال من
ننالم چون زغم یارم مرا بیگانه می داند
به امیدی نشستم شكوۀ خود را به دل گفتم
همی خندد به من این هم مرا دیوانه می داند
به جان او آه دردش را هم از جان دوستتر دارم
ولی می میرم از این غم آه داند یا نمی داند ؟
نمی داند کسی کاندر سر زلفش چه خونها شد
و لیكن موبه مو این داستان را شانه می داند
نصیحتگر چه می پُرسی علاج جان بیمارم
اصول این طبابت را فقط جانانه می داند
اسلامبول ١٩١٨