نگارم گفت: کی دارد بت فرزانه ای چون من؟
به او گفتم: عزیزم، عاشق دیوانه ای چون من!
بگفتم: جان بیمار مرا، کی می کند درمان؟
بتم خندید و گفت: ای بینوا، جانانه ای چون من.
بگفتا: لایق گنجینۀ عشقم کجا باشد؟
دلم جنبید و گفتا: خانۀ ویرانه ای چون من!
بگفتا: شعلۀ شمع رخم را تاب کی آرد؟
به لب جان آمد و گفت: ای صنم، پروانه ای چون من!
بگفتا: کی زنان را از اسارت می کند آزاد؟
بگفتم: صاحب سرپنجۀ مردانه ای چون من