ایا صیاد، شرمی کن، مرنجان نیم جانم را؛
پر و بالم بکن، اما مسوزان آشیانم را.
به گردن بسته ای چون رشته و بر پای زنجیرم،
مروت کن، اجازت ده که بگشایم دهانم را!
به پیرامون گل، از بس خلیده خار بر پایم،
بود خونین، به هر جای چمن، بینی نشانم را.
در این کنج قفس، دور از گلستان، سوختم، مردم؛
خبر کن ای صبا، از حال زارم باغبانم را!
ز تنهایی دلم خون شد، ندارم محرم رازی،
که بنویسد برای دوستداران داستانم را.
من بیچاره، آن روزی به قتل خود یقین کردم،
که دیدم، تازه با گرگ الفتی باشد شبانم را.
چو لاهوتی، به جان منت پذیرم تا ابد، آن را
که با من مهربان سازد بت نامهربانم را
اسلامبول، سپتامبر ۱۹۱۸