با دلم، دوش، سر زلف تو بازی می کرد،
خواجه با بندۀ خود، بنده نوازی می کرد.
گاه زنجیر و گهی مار و گهی گل می شد،
مختصر، زلف کجت شعبده بازی می کرد.
مویت انداخته دل را و به شوخی می زد،
بازش از خود، نظر مهر تو، راضی می کرد.
دل ز تأثیر نگاه تو، به خالت می جست،
مست را بین، به کجا دست درازی می کرد!
خنده می کرد دل و، از «خطر و محنت عشق»
عقل، چون پیرزنان، فلسفه سازی می کرد!
غصه را راه نبد در حرم ما، چون عشق
شعله افروخته، بیگانه گدازی می کرد.
کاشکی دیشب ما صبح نمی شد هرگز،
با دلم، دوش، سر زلف تو بازی می کرد
مسکو، سپتامبر ۱۹۳۷