بُتا طراوت روی تو آفتاب ندارد
ولیك حیف تو مستوری او نقاب ندارد
زخجلت آب شدم چون رقیب عیب جهالت
گرفت بر تو و من دیدم این جواب ندارد
جواب او چه دهم مدعی اگر پرسد
که یارت از چه سر دانش و کتاب ندارد ؟
تو را بجهل سروکار و من هلاك زغیرت
که چون زصحبت نامحرم اجتناب ندارد
نخوانده نقشه و جغرافی ای صنم دل سختت
خبر زملك دلم گر شود خراب ندارد
معلم تو نیاموختت حساب چه دانی
که حسرت دل پر درد من حساب ندارد
بیا به دیدۀ لاهوتی و ببین بچه سختی
به یاد روی تو شب تا به صبح خواب ندارد
اسلامبول ١٩١٨