بستند همرهان، سوی یار و دیار بار؛
جز من، که دور مانده ام از یار و از دیار.
در آتشم ز فرقت یاران، که گفته اند:
از کاروان به جای نماند به غیر نار.
ای کاروان، که بار دل و جان گرفته ای،
خوش می روی، برو که خدایت نگاهدار!
راه وطن بگیر، که این منزل غریب
آب و هوای آن نبود بر تو سازگار.
ای بلبلان عاشق و ای طوطیان مست،
آنجا که یافتید به هند وصال بار،
یادی کنید از من گم کرده آشیان،
نامی برید از من دلخون داغدار.
عمری است کز جفای تو، ای چرخ زشت کیش،
در حسرت گلی، شده ام همنشین خار.
دانم چرا ستیزه کنی با من، ای فلک،
خواهی به زینهار تو آیم به اضطرار.
ای آسمان، برو، که تو عاجزتری ز من،
ای چرخ، دور شو، که تو بیش از منی فگار!
تیغ ملال، هر چه توانی به من بزن،
تیر هلاک، هر چه بخواهی، به من ببار!
من سخرۀ تو نیستم، ای چرخ دون پرست،
من طعمۀ تو نیستم، ای گرگ لاشه خوار.
شمشیرم، ار برهنه بمانم، مرا چه عیب،
شیرم، اگر به سلسله باشم، چه احتقار
بیچاره نیستم، به تهی دستیم مبین،
طبعم خزینه ایست پر از در شاهوار.
رو می نهم به درگه یار، اینم آبرو،
تن می زنم ز منت غیر، اینم افتخار
هرگز نیازمند نگردد به هیچ کس
آنجا که مرد بخرد، تن می دهد به کار