بگریخت دل ز دستم، پیش تو؛ دیدی او را؟
رقصان، دوان، غزلخوان، جانم، شنیدی او را؟
دل در وفا زند جوش، آن را مکن فراموش،
چون بین عشقبازان، خود برگزیدی او را
گر در حریم دلبر، دل گشته است محروم
بخشیده صدقش اینسان بخت سپیدی او را
گفتی بیا و آمد در سینه دل به پرواز،
یک دم، زدی و بر تن پر بر دمیدی او را
. با یک تبسم، از خاک، بالا برش به افلاک
اکنون کز آتش هجر، بیرون کشیدی او را
دور از تو بود و زنده است لاهوتی، این عجب نیست،
یادت رهانده ز این سان حال شدیدی او را
مسکو، ۱۹۵۳