خبرداری آه از غم آتشی افروختم بی تو
درآن آتش سراندر پای خود را سوختم بی تو ؟
به هر شهری هزاران ماهرو دیدم ولی ز آنها
به آن چشمت قسم چشمان خود را دوختم بی تو
بُتان سازند حیلتها که گردند آشنا با من
ولی من گپ میان ما بماند سوختم بی تو
پر است از اشك و از لخت جگر پیوسته دامانم
چقدر ای مه ببین لعل و گهر اندوختم بی تو
خریداران فراوانند و پر سرمایه اما من
به چیزی جز خیالت خویش را نفروختم بی تو
مرا کشتند و از مهر تو روگردان نگردیدم
عزیزم بین چه سان درس وفا آموختم بی تو
به لاهوتی سخن از مهربانی های تو گفتم
بدین سان پارگی های دلش را دوختم بی تو
اسلامبول 1919