بلبل از کنج قفس چون نظر افتد به مَنَش
درد من داند و نالد به فراق وطنش
جان به قربان شهیدی آه پس از آشته شدن
غسلش از خون بود و گرد غریبی آفنش
روز مرگش سزد ار جشن ولادت گیرند
هر آه جانان به سر آید دم جان باختنش
تلخی ازدست تو ای خسرو شیرین دهنان
همچو شكر بچشد ذائقۀ کوهكنش
دلم از دست تو افتاده به حالی که اجل
نتواند ز سر آوی تو برداشتنش
ناله و زاری بلبل نه ز بی بال و پریست
دردش این است که گردیده جدا از چمنش
یا رب این سنگدلی را زکه آموخته است
نازنینی آه مكدر شود از گل بدنش
دل لاهوتی و دوری ز خیالت ؟ - هیهات !
این خیالی ست که مدغم شده با جان و تنش
اسلامبول 1919