بشنو این را ز نص ای دانا
که ز یزدان دو بحر شد پیدا
یک پر از شهد و قند و نرمی و لطف
یک پر از زهر و قهر و کلی عنف
یک دهد خاره یک دهد نسرین
یک بود تلخ و یک بود شیرین
یک بچرخت برد یکی بزمین
یک بکفرت کشد یکی سوی دین
مرج البحر گفت در قرآن
هر دو با هم مقیم یلتقیان
برزخ معنوی میان دو بحر
تا نیامیزد آنچه لطف بقهر
مثل آب و روغن اند بهم
یک نگردند همچو شادی و غم
گرچه هر دو بیکدیگر مانند
لیک دانم که عاقلان دانند
کان ترا همچو گرگ و مار کشد
وین بزودیت سوی ی ار کشد
هرچه ماند بهم نباشد یک
آنکه یک بیند او بود در شک
زهر و تریاق اگرچه یکسان اند
عاقلان فرق هر دو را دانند
هر دو را طعم اگرچه زشت بود
هر که داناست کی ز راه رود
داند او کان بود کشنده وبد
وین کند تیغ فهم او را رد
زان رسد درد و زین رسد درمان
زان بودموت و ز ین حیات وامان
باز گردم بدانچه میگفتم
در نطق و سکوت میسفتم
خمشی در دلت چو دریائیست
در درون بی حروف گویائیست
باز بر تر ز سینه در بیچون
یک جهانی است بی درون و برون
مشرقش را نشد حدی پیدا
مغربش نیست زیر و نی بالا
عرصه اش بیکنار و بی پایان
درگهش را ک س ی ندیده کران
نیست آنجا سکون و نی حرکت
نی خرید و فروش صد برکت
ماه و مهر عقول بی چرخ است
مهر و ماه زمانه چون مرخ است
مرخ از آن گفتمش که آن فانی است
ماه و خورشید آسمان فانی است
مرخ سوزد نماند از وی چیز
چرخ و مهر و مهش نماند نیز
پس بمعنی است یک چه چرخ و چه مرخ
هر دو را یک بود بمعنی نرخ
غیر وجه الاله یا غافل
مثل الن ح م فی الضحی آفل
هول باق و غیره فان
من بعید و من فتی دانی
خالق الروح قبل ذا التکوین
جسمنا من سلالة من طین
آخر الامر یهدم الاج س ام
قس علیها العقول و الافهام
غیره فی الوجود لایبقی
ثم فی الحشر یحشر الموتی
جانها نیست گردد و تنها
ذات حق ماند از جهان تنها
مهر و ماه عقول پاینده است
در جهان صفات تابنده است
نبود در حقایقش تابان
جز جمال لطیف الرحمن