لیک ایشان که اهل دل باشند
گرچه در جسم آب و گل باشند
یافتنشان بود عزیز و عظیم
نی خ ضر را بعشق جست کلیم
نی محمد که بود شاه زمن
بوی حق میکشید خوش زیمن
از یمن بوی جان شه قرنی
بدلش چون رسید گفت ارنی
هم همیگفت او که وا شوقا
سوی اخوان رسان مرا و لقا
پیش اصحاب صفه چون رفتی
سر دل را بگوششان گفتی
ز آنکه ایشان بدند محرم راز
از ازل بود دیدۀ همه باز
رازهای عجب از ایشان او
بشنیدی و خوش شدی زان او
مست گشتی ز گفتشان بی می
آفتابی شدی عیان بی فی
خبر است این که کردگار وجود
بمحمد ز جود میفرمود
کاولیا زیر قبه های منند
مانده پنهان ز چشم مرد و زن اند
نشناسد کسی دگرشان هیچ
غیر من گرفتد بپیچاپیچ
زانکه جمله ز نور من زادند
گر چه اینجا بغربت افتادند
نور را غیر نور کی بیند
دیدۀ دیو حور کی بیند
جنس باید که جنس را داند
غیر کاتب نوشته کی خواند
ظاهر و باطن اولیا جان اند
زان چو جان آن گروه پنهان اند
اولیا را بجهد نتوان دید
مگر ایشان کنند خویش بدید
گر نمایند روی خود ز کرم
شود از نطفشان جحیم ارم
آنچنان د ولتی کرا باشد
که بشه شسته در سرا باشد
شده همزانوی چنان سلطان
هر دو همکاسه گشته در یک خوان
همچو صدیق و مصطفی در غار
گفته در گوش همدگر اسرار
هر دو در غار رفته از اغیار
کرده ز اغیارشان نهان ستار
آن کسی را که پاسبان بود او
نکشد هیچگونه رنج بد او
شود ایمن ز حادثات زمان
نی خطر ماندش نه خوف بدان
بلکه هم امن و خوف پیش کسان
از بر او روند در دو جهان
زآنکه آن بنده خوی شه دارد
همچو حق گه برد گهی آرد
گه کند مرده گه کند زنده
گه کند شاه و گه کند بنده
هر کرا خواند برد فوق سما
هرکرا راند ماند تحت ثری
نایبی کش بود خدای منوب
هرچه آید از او بود همه خوب
کژی او صواب باشد و راست
زانکه کژ را چو راست او آراست
هر کرا او کشد کند زنده
شود اطلس بامر او ژنده
سقر از حکم او ج نان گردد
ز امر او خار گلستان گردد
گنج پنهانیند درویشان
خنک آن کو نشست با ایشان
خویش ج و ید لقای خویشان را
هر کسی کی بیاید ایشان را
ای برادر غلام مردان باش
گرد ایشان چو چرخ گردان باش
بندگیشان خلاصۀ عمل است
هر که روشان بدید در امل است
بامیدی همیکند شادی
که بپذیرد خراش آبادی
بی یقنیی همیرود در راه
حال او گاه نیک و گاه تباه
نظر مرد حق بر او نفتاد
دل کورش دو چشم جان ن گشاد
نظر مرد حق یقین بخشد
نفس را فهم و عقل و دین بخشد
بزند نور راستی بر تو
برسد در مشام تو زان بو
عکس نورش پذیر و ساکن باش
همچو تیشه ز هر شجر متراش
گنج جان را مجوی از هر تن
دامنش گیر و گرد او می تن
که ورا هم بنور او بینی
نچشی ذوق دین چو بیدینی
چون نداری تو نور در دیده
کی شود نور او ترا دیده
گوش تو گربدی بهوش انباز
چشم بسته شدی ز گوشت باز
کی پذیری ز شیخ کامل راز
چونکه هستی زابلهی طناز
سست پائی و لنگ در ره دین
مرد چون نیستی چو زن بنشین
صدق پای است چون نداری پا
کی توانی بریدن این ره را
دادن جان در این ره است سخا
جان فدا کن و گرنه ژاژ مخا
عاشقانی که رند و سر بازاند
همه اندر شکار شهباز اند
عاشقان چون ز عشق حق میرند
زنده گردند و ملک جان گیرند
چونکه در مرگ زندگی دیدند
دائما گرد مرگ گردیدند
نیست کشتند جمله از هستی
بگزیدند پستی و مستی
خود بلندی درون این پستی است
نیست گردد کسی که در هستی است
باژگون نعل را ببین دریاب
زود بیدار شو چه ای در خواب
که بد و نیک این جهان خواب است
چون سرابی که در نظر آب است
نی که در خواب هر چه بیند مرد
از خوش و ناخوش و ز خار و ز ورد
بمعبر چو گوید آن تعبیر
عکس آن میکند بوی تقریر
گوید او را اگر بدی غمگین
شاد خواهی شدن یقین دان این
ور بخواب اندرون همیمردی
دان که عمر دراز را بردی
اینچنین است خواب غفلت هم
عاقبت شادیت شود همه غم
چونکه روز اجل شوی بیدار
تو از این خواب عکس بینی کار
خواب غفلت قویتر است از خواب
آن چو بحراست این چو قطرۀ آب
زین بیک بانگ آدمی بیدار
میشود لیک از آن ببانگ هزار
هیچیک ز آدمی نمیخیزد
کز خودی در خدای آویزد
انبیا را گلو گرفت از بانگ
تا که شد سنگ در شگفت از بانگ
هیچ در غافلان نکرد اثر
وز چنان بانگشان نگشت خبر
بانگ چون سیلشان نمود سراب
زانکه بودند جمله غرقۀ خواب
اولیا هم ببانگ و افغان اند
خفتگان را بحق همیخوانند
کس از ایشان نمیشود بیدار
آه از این خواب صعب بی زنهار
تا چه خواب است یارب این پندار
که کسی زین نمیشود بیدار
این همه نعره ها و بانگ و خروش
هیچگونه نرفت در یک گوش
عمرشان آخر آمد و یکدم
اندر ایش ا ن اثر نکرد آن دم
زان دمی که دهد بمرده حیات
جان ایشان نیافت هیچ نجات