جوی در خود ورا چو جویانی
خیره هر سوی از چه پویانی
آب لطفش ز جسم خاکی تو
میکند جوش بهر پاکی تو
در خودش جو چو از تو میروید
بلکه خود او ترا همیجوید
با تو است او مجوی جای دگر
چشم بگشا و در خودت بنگر
جوی شیر اندرون تست روان
شیرجوئی تو گاه از این گه از آن
هست با بحر متصل خم تو
چند جوئی تو آب از هر جو
سله نان نهاده بر سر تو
پارۀ نان طلب کنی هر سو
در سر خویش پیچ اگر نه خری
گرد خود گرد اگر نه خیره سری
لابه ها میکنی سرار و جهار
کای خدا رو نما بمن یکبار
میدهد او جواب کای نادان
از تو هرگز جدا نیم چون جان
گر جدا گشتمی ز تو یکدم
کی بماندی تن تو زنده بدم
دمبدم از دم منی نالان
چشم بگشا اگر نئی نادان
خود منم بر تو دائما بر کار
از چه خفتی نمیشوی بیدار
نی که فرمود ایزد ای جویان
با توام دایم آشکار و نهان
در درون و برون مرا مبین
تا شود دیدن منت آئین
بلکه من چون بهارم و تو درخت
از منستت حیات و زینت و رخت
پری از من چو جام از باده
از منی تو روانه در جاده
در کف من چو لعبتی دایم
از منی قاعد از منی قایم
راز و ناز و نیاز تو ز من است
جنبش از جان بود چه گر ز تن است
روز و شب با توام نمی بینی
گه ز من شاد و گاه غمگین
گاه کفری ز من گهی دینی
گاه مهری ز من گهی کیلی
از منی زنده چون زیم ماهی
چون نداری از این سر آگاهی
زندگیئی که دادمت می بین
کان منم وز من است در تو یقین
چشمها را گشا و منشین کور
زاب شیرین بخور مخور از شور
چشم را دارد آب شور زیان
زاب شیرین عشق شوریان
تا شود چشم جان تو روشن
تا شود نار بر تو چون گلشن
هر طرف من ترا همیرانم
نیست از مرکبت جدا رانم
اسب تو زیر ران و تو هر سو
میدوی هر طرف که اسبم کو
گفتن کو حجاب گشت ترا
ورنه همچون خور است حق پیدا
در گذر از خیال ای رهرو
تا رسی در وصال ای رهرو
غیر اندیشه پردۀ ره نیست
پرده افزاید آن که آگه نیست
گر بمردان عشق بنشینی
همچو جان اندرون خود بینی
گرچه با هر کسی نشینی تو
بعد از آن غیر حق نبینی تو
در خس و کس ورا عیان بینی
گاه پیدا و گه نهان بینی
هیچ چیزی نماندت مشکل
چون که پیش از اجل شوی بسمل
هر کجا رو نهی ورا بینی
سر ها جمله بیخطا بینی
در که و کوه چون کنی تو نگاه
پر شود چشم و سینه ات ز آله
بحر رحمت شوی در این عالم
ملکت سر نهند چون آدم
همه ارواح را امیر شوی
حاکم و نایب و وزیر شوی
جمله پیشت ز دل سجود کنند
تا ز کان تو گنج عشق کنند
همه را علم و رتبت افزاید
بسته هاشان تمام بگشاید
همه از تو برند درس و سبق
همه خوانند بیحروف ورق
علم اسما چو شد ترا معلوم
همه را هم ز تو شود مفهوم
قدر تو بود از فلک افزون
زان سجودت همیکنند اکنون
چون که پیشی بدانش و تقوی
ملک و روح را دهی فتوی
رهبر و رهنمای حق باشی
بر همه درهای جان پاشی
اندر این باب یک حکایت خوب
بشنو از من بصدق ای محبوب
از پدر مانده بود شخصی را
زر و املاک و گونه گون کالا
همه را پاک خورد و مفلس ماند
گریه میکرد و اشگها میراند
از خدا با هزار نوحه و سوز
گنج بیرنج خواستی شب و روز
گفت در خواب هاتفی او را
که سوی مصر تاز ای جویا
داد او را نشان کوی و مقام
گفت آن جایگه رسی تو بکام
پس ز بغداد سوی مصر روان
گشت او بر امید گنج نهان
مفلس و بینوا بمصر رسید
کس بنانی ورا نمیپرسید
شرم مانع همیشدش از خواست
در مجاعت وجود را میکاست
چون که از حد گذشت گرسنگیش
گفت تا چند باشد این تشویش
همچو شبکوک شب روم بیرون
بو که چیزی دهد مرا بیچون
پای از خانه چونکه پیش نهاد
ناگهانی عسس بر او افتاد
بگرفتش بزخم چوب که هان
چه کسی زود گو مدار نهان
گفت بهر خدا دمی بگذار
تا کنم واقفت از این اسرار
چون که بگذاشت حال خویش بگفت
باعسس یک بیک نداشت نهفت
گفت او را عسس که خریده ای
طالب این از آن سبب شده ای
دیده ام من هزار خواب چنین
که ببغداد هست گنج دفین
در فلان کوی و در فلان خانه
نفتادم بدام از آن دانه
تو عظیم احمقی که چندین ره
بر یکی خواب کوفتی ز بله
از عسس چون نشان گنج شنید
گشت بر وی مقام گنج پدید
گفت در خانۀ من است آن گنج
احمقانه چه میکشم این رنج
باز از مصر رفت تا بغداد
گنج در خانه یافت شد دلشاد
گرچه بیفایده بد آن سفرش
ظاهرا لیک نیک بین اثرش
که چسان فایده اش رسید ز سیر
یافت در عین شر هزاران خیر
گر نکردی ز شهر خویش سفر
کی شنیدی ز گنج خویش خبر
رنجها در سفر اگرچه کشید
عاقبت بین که چون بکام رسید
چون پی رنج بیگمان گنج است
آن طرف تاز کاندر آن رنج است
نی که از رنجهای صوم و نیاز
از حج و از زکوة و ذکر و نماز
میرسد آدمی بگنج درون
عملش گرچه مینمود برون
همچو آن شخص کاو ز خانه و شهر
تا نیامد برون نبرد آن بهر
زان سفر گنج یافت در خانه
گشت فارغ ز خویش و بیگانه
گنج تونیز هم بخانۀ تست
لیک در جستنش نگشتی چست
خیره سر روی هر طرف آری
چشم با خویشتن نمیداری
تن تو خانه گنج نور خدا
نور در خویش جوی نی هر جا
هست نزدیکتر بتویزدان
از رگ گردنت یقین میدان
نحن اقرب الیه در قرآن
زین بفرموده است الرحمن
آنچه نزدیکتر ز تست بتو
غافلی زان نمیبری خود بو
وانچه دور است از تو میدانی
همچو لوح نبشته میخوانی
کارهای تو جمله معکوس است
زان سرت زیر قهر منکوس است
آنچه پیدا تر است از خورشید
گشت پوشیده پرتو ای نومید
وانچه پنهان تر است از عنقا
همچو صعوه است پیش تو پیدا
از خودی خودی چو خر نادان
که کدا می فرشته یا حیوان
وز هر آن چیز کز تو دور است آن
واقفی نیک و گشته ای همه دان
آن چه سودت نکرد دانستی
ضبط هر علم را توانستی
وانچه سودت در آن ولابد است
بخت و دولت ترا ازان و داست
اجنبیئی از آن و بیخبری
عمر را در فشار میسپری
علم جان را که تن از آن زنده است
دائماً نغز و خوب و رخشنده است
باید اول شناختن آن را
که چرا آفرید حق جان را
از کجا آمد و کجا رود او
واخر کار تا چسان شود او
هست مقبول حضرت یزدان
یا که مردود اوست در دو جهان
رو سپید است یا چو قیر سیاه
یا پر است از صواب یا ز گناه
هست فانی و یا بود باقی
هست واقی و یا بود عاقی
مرگ و حشر و صراط و حور و جنان
هم بداند که چیستند و چسان
شخص را واجب است دانش این
کز چنین علم میفزاید دین
نی ز فکر و قیاس و نقل و خبر
بل ز عین و عیان و کشف ونظر
اینچنین علم جست هر عاقل
غیر این را نجست جز غافل
غیر این علم گمرهی است یقین
نیستش حاصلی بجز تزیین
چند روزه است دانش ظاهر
هیچ جانی از آن نشد طاهر
همچو کالا وزر شود فانی
هر علومی که نیست آن جانی
در علوم زیادتی چستی
واندر آنچه که بایدت سستی