هست مردی در این جهان پنهان
مثل نقره و زر اندر کان
ظاهرش خاک و باطنش زر پاک
تن او سست و جان او چالاک
ذات او نور آسمان و زمین
گر ترا هست نور چشم ببین
کوچه شکل است و چه بدیع نگار
بی نظیر است در میان کبار
کس ندید اندر آب و گل چو وئی
دل و جان مثل او نیافت حئی
نیست مانندش اندر این دوران
در زمان و زمین و کون و مکان
همه عالم چو جسم و او چون جان
همه عالم قراضه او چون کان
وصف او کرده بد بمن در خواب
ش ه حسام الحق لطیف جواب
همچنان است بلکه صد چندان
نتوان کرد شرح او بزبان
گشته ام کمترین غلام درش
تا شدم هست میخورم ز برش
پیش از این آنچه خورده بودم من
بیشمار است ناید آن بسخن
اینقدر کان بفهم می آید
گفتنش پیش عاقلان شاید
گویم ار بشنوی بصدق زمن
چند حرفی ز سر گذشت ز من
چون که زائیدم از تن مادر
شیر شد بعد خونم اندر خور
پاره ای چون بزرگتر گشتم
لوت خوردم ز شیر بگذشتم
بعد از آن از برنج و شهد و شکر
شد غذا میوه ها ز خشک و ز تر
چون ز خوردن گذشتم اندر جوع
حکمت از من برست چون ینبوع
بی دهانی طعام ها خوردم
بی کف از وی نواله ها بردم
بشریت برفت و دل چو ملک
گشت پران ورای هفت فلک
چونکه از خود گذشتم آخر کار
بحر گشتم مرا مجوی کنار
نیست این را نهایت و پایان
کو درون و کجا بیان و زبان
میروم من گهی چپ و گه راست
دم مزن کاین نفس ز حق برخاست
رو مکن اعتراض بر مسکین
گرچه زفتی و خوب و با تمکین
در شکستش مرو عجب چیز است
فصل او بی بهار و پائیز است
نی ز نار است نور آن سرور
نبود آن طرف شه و چاکر
غیر او شیخ و اوستاد مجو
زانکه نبود در این جهان چون او