کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    مادح خورشید مداح خود است
    که دو چشمم روشن و نامرمداست
    دم خورشید جان ذم خود است
    که دو چشمم کور و تاریک و بداست
    مصطفی گفت من نبی بودم
    در عدم گنج مخت ب ی بودم
    بود در آب و گل هنوز آدم
    که بدم با خدای من همدم
    تا خدا بود بوده ‌ ام با او
    سر اویم مخوان یکی را دو
    ما بدیم و نبود این عالم
    ما قدیمیم و حادث است آدم
    صورتش حادث است کز وحل است
    نور پاکش قدیم از ازل است
    جان مردان چو نور حق آمد
    لاجرم جز بحق نیارامد
    نور خود گرچه اوفتد بزمین
    نیست از خور جدا یقین دان این
    رش نور حق ‌ اند آن جان ها
    نشوند از خدا جدا آنها
    همه را یک ببین اگرچه بتن
    این یکی مرد گشت و آن یک زن
    شد یکی رومی و یکی شامی
    شد یکی عالم و یکی عامی
    هر یکی را زبان و آوازی
    هر یکی را جدا بحق رازی
    در صور باشد این همه اعداد
    دو ندید آنکه معنوی افتاد
    در نقوش است ضد و ند و عدد
    زین صفتهاست پاک ذات احد
    آنکه نبود ورا نظر بصور
    سوی معنی کند همیشه نظر
    لاجرم بی حجاب یک بیند
    جز یکی را بعشق نگزیند
    نور خور در هزار خانه فتاد
    سبب خانه ‌ ها نمود اعداد
    لیک آن کوست عاقل و دانا
    کی کند نور را ز نور جدا
    نور صد خانه یک بود بر او
    چونکه عقل است یار و رهبر او
    همه اجسام اولیای خدا
    همچو آن خانه ‌ هاست پر ز ضیا
    نور حق همچو آفتاب عیان
    تافته است اندرونۀ دلشان
    همه روشن ز تاب آن نوراند
    همه زان رو یک ‌ اند و منصورند
    گر خدا نور خود بخویش کشد
    همه مانند بی ضیا و رشد
    نفس واحد ازاین سببشان خواند
    مصطفی چون حدیثشان میراند
    باقی خلق نیستند چنان
    نور حق نیست در دل ایشان
    جان ایشان بدان که حیوانی است
    آنچنان جانها چو تن فانی است
    آن چنان جان ز تن بود زنده
    نیست چون جان وحی پاینده
    جان و حیی از آن مرد حق است
    زانکه بگذشته از نهم طبق است
    جان حیوان فزاید از خور و خواب
    نیست گردد چو نبودش اسباب
    مینماند چو جان ولی جان نیست
    زانکه روشن ز نور جانان نیست
    نور معلول دارد او چو چراغ
    نیست آن نور را ز زیت فراغ
    زنده از زیت و از فتیله بود
    چونکه این دو نماند نیست شود
    اینچنین جانها نیند یکی
    زانکه پرانداز نفاق و شکی
    چون بمیرد چراغ یک خانه
    هیچ همسایه غم خورد زان نه
    زانکه هر خانه را چراغی هست
    نور این را از آن فراغی هست
    نشود او ز مرگ این غمناک
    نکند جامه بهر این او چاک
    بخلاف شعاع شمس و قمر
    که بدان روشن است خانه و در
    همه ایوان و خانه های جهان
    زین دو پرند جمله روز و شبان
    چون در ایشان فتد خسوف و کسوف
    پر شوند از ظلام صحن و سقوف
    همه گردند ازان جرج غمگین
    همه مانند مضطر و مسکین
    اتحاد و یکی در آن نور است
    نور معلول از این صفت دور است
    پس نباشند جانها همه یک
    کو سرای یقین و کوچۀ شک
    جان و حیی است کو بود عرشی
    روح حیوانست اسفل و فرشی
    جان وحیی بحق بود قایم
    هستی او ب حق بود دایم
    همه فانی شوند و او باقی است
    زانکه آن روح را خدا ساقی است
    اینچنین قوم اگر بوند هزار
    همه را یک نگر گذر ز شمار
    همچو امواج دان عددهاشان
    از یکی بحر بین مددهاشان
    موج از بحر کی جدا باشد
    گرچه در سفل و بر علا باشد
    عین بحراند موجها میدان
    گرچه هستند هر طرف جنبان
    این سخن را پذیربی تأویل
    تا روی سوی بحر همچو ن نیل
    تا بخود ره دهد ترا دریا
    تا ترا گوهری کند بینا
    جان پژمرده ‌ ات شود زنده
    کندت همچو خویش پاینده
    در صف اولیای او باشی
    نگزینی طریق اوباشی
    باده نوشی ز دست آن رندان
    برهی زین جهان چون ز ندان
    سکر از آن خمر بیخمار کنی
    عشرت و عیش بیشمار کنی
    دائماً در خدا شوی نگران
    هم عطاها دهی تو با دگران
    ای که در مدح اولیا فردی
    از چه رو گرد خود نمیگردی
    هر دمی وصف اولیا گوئی
    سوی خود یک نفس نمیپوئی
    گرچه داری زدادشان در دست
    دوغ خوردی و یا ز خمری مست
    مش گ خالص شدی و یا بوئی
    بحر صافی شدی و یا جوئی
    مست قالی و یا همه حالی
    یا خود از هر دو مانده ‌ ای خالی
    آمد اندر دلم جواب از هو
    که از ایشان بگو نه از خود تو
    چون فنائی ز خود کجا گوئی
    اندر آن صولجان چو یک گوئی
    محو یاری بخود کجا گروی
    هست از اوئی ز خود چو نیست شوی
    چون شدی همچو آینه صافی
    دیگر از خویشتن کجا لافی
    لافت از اولیا بود نه زخود
    چونکه در تو نه نیک ماند نه بد
    بنماید نقوش جمله ز تو
    گرچه بی نقش و صورت است آن رو
    لیک این را بدان میفت غلط
    گرچه گفتی از این طریق و نمط
    هر ولی را جدا ثنا گفتی
    در ثناشان هزار در سفتی
    نی ازیشان پری چو مشگ از آب
    همچنانکه پرازیم است سحاب
    آب باران علمت از بالا
    میکند خاک پست را خضرا
    میل از نسبت است تا دانی
    غیر را همچو یار ک ی خوانی
    میل حیوان بسبزه و بستان
    میل انسان بطاعت رحمان
    میل طاعت بود ز جنسیت
    جان مؤمن از آن کند نیت
    بهر خیرات و بندگی خدا
    هر دم از جان و دل بصدق و صفا
    گه کند میل در صلوة و صیام
    گه کند ذکر در قعود وقیام
    هیچ دیدی شتر بخر میلان
    ور کند میل کی بود میل آن
    اینچنین میل از مجاز بود
    در حقیقت نه از نیاز بود
    میل مردان بود زغایت صدق
    عشق باید که روکند در عشق
    هر که باشد محب درویشان
    بیگمانی یقین بود ز ایشان

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha