در تو تمییز اگر بود برهی
دل خود را بهر خسی ندهی
قلبها را جدا کنی از زر
شبه را کی خری بنرخ گهر
راستی راز کژ چو بشناسی
تو زهر نابکار نهراسی
ترست از حق بود نه از شیطان
چون عیانت شود سر پنهان
ناظر ج مله کارها گردی
هم ز گرمی رهی هم از سردی
چون ترا گردد آن عنایت یار
می نبینی بجز خدا بر کار
خلق د ا نی که آلت اویند
در پی امر او همیپویند
تخته را چونکه راست خوانی تو
متصرف جز او ندانی تو
در ولی و عدو و مؤمن و گبر
آن تصرف چو بنگری ای حبر
شود این پیش چشم تو تعیین
که سبب را مسبب اوست یقین
گفت یزدان لکل شیئی سبب
غیر من نیست در سببها رب
در هه کار ازان سببها کرد
کاندر اسباب گم شود نامرد
لیک آن کس که تیز بین باشد
او باسباب کی رهین باشد
در مسبب کند همیشه نظر
نزند راه او نقوش و صور
چونکه دانست کالت اند اسباب
نشود باز باب بی بواب
تیغ بی بازوئی نزد کس را
جسم بی جان نرفت هیچ بپا
پس از آلت کجا هراسد او
ترس و لرزش بود ز حضرت هو
چون از آتش خلیل نهراسید
شد بر او گلشن و ورا نگزید
بود درنار همچو زر خندان
گشت بر وی ریاض آن نیران
همچنین چون عصا فکند کلیم
گشت ثعبان نه زو ورا شد بیم
دست کرد و گرفت ح لقش را
باز شد همچنانکه بود عصا
خنک او را که یافت سر رشته
پر شد انبارهاش ناکشته
بی ز دندان چو لقمه ها خاید
ب ی دو پا سوی بام عشق آید
بی می و بی قدح کند مستی
خوش رود بی بلندی و پستی
بی دهان خندد او چو گل قهقه
بی سما نور پاشد او چون مه
هر دم از نو شود دگر صورت
چون تو با او رسی دهد نورت
گه شود آسمان و گاه زمین
گاه گردد عزیز و گاه مهین
هرچه خواهد شود بپیش نظر
گاه گردد فرشته گاه بشر
هم بود از همه نقوش بری
گذر از نقش تا وصال بری
زانکه نقش وصور حجاب بود
کی صور در سرای روح رود
چون لقای خدای جست کلیم
گفت با او خدای فرد ع ل یم
نفس خود را بهل برون و بیا
بیخود اندر سرای وصل درآ
که نگنجی تو درگذر ز توئی
سوی وحدت میا بنقش دوئی
تو و من نیست در جهان احد
تو ممان تا رهی ز ننگ عدد
هم بگفتش بکن ز پا نعلین
چون نهادی دو پای بر کونین
سوی وادی قدس کان پاکی است
اینچنین آمدن ز بی باکی است
بدر آور ز پای نعلین را
برچنین صفه پابرهنه برآ
بود نعلین هستی موسی
حجب وسد و مستی موسی
از خودی بگذر ار خدا جوئی
با خودی آن طرف کجا پوئی
نیستی هستی است چون نگری
نیست شو تا ز هست بار خوری
هستیت پرده است و تو خود را
پرده پنداشتی ز جهل و عمی
هین مبر بر خود این گمان ز خری
نیک بنگر که پای یا که سری
یا تنی یا درون تن جانی
یا که در جان نهفته جانانی
هست در جسم تو همان و همین
هر کدامین که بهتر است گزین
آن بهین را بخویش کن مقرون
از چه بر کمترین شوی مفتون
چون که داری هزار گونه شجر
میدهد هر شجر بری دیگر
یک ترش میدهد یکی شیرین
یک ترنج و یکی دگر همه تین
یک دهد حنظل و یکی خرما
یک دهد زشت و یک دهد زیبا
تو چرا رنج بهر به نبری
هر دم از میوۀ خوشش نخوری
از چه گرد درخت دون گردی
بهترین را بگیر اگر مردی
چون همانی یقین که میورزی
ور زشت هرچه هست آن ارزی
پس بهین را گزین که به ب اشی
پهلوی مه نشین که مه باشی
کشتئی در میانۀ دریا
چون شود غرقه تاجر دانا
کالۀدون ترا فکند برون
کند اندر بغل در مکنون
تن تو کشتی است در وی بین
گونه گون کاله ها و در ثمین
مگزین تو بعکس کمتر را
مفکن وقت غرقه گوهر را
در توهم دیو و هم سلیمان است
نیمت از کفر و نیم از ایمان است
در نبی گفت هر دو در دل تست
کفر و ایمان سرشته در گل تست
هر دو با هم چو روغن اند و چو نان
گشته روغن درون نان پنهان
کفر را بین سرشته با ایمان
همچو تن کاندر اوست مسکن جان
نیم دینت برد بجانب جاه
نیم کفر افکند نگون در چاه
دائماً میفزای ایمان را
کم کن از کفر رغم شیطان را
کاهش کفر دان فزایش دین
کفر چون نیست شد شوی ره بین
گر کنی اینچنین ولی گردی
از عطای خدا ملی گردی
چند روزه است عمر این عالم
جانها هست بستۀ یک دم
از دمی زنده ای که آن باد است
نیک بنگر که سست بنیاد است
زنده از باده شو مپیما باد
اعتمادی مکن بر این بنیاد
زنده از عشق شو نه از تن و جان
تا بمانی چو عشق جاویدان
هیکل الجسم مانع حائل
فارس الروح واصل جائل
تارک الجسم طالب صادق
هو فی الخلق عالم حاذق
شرک الجسم خرقه اولی
بلبل الروح منه فی البلوی
فی هواه یطیر طیر الروح
بعد ما کان فی الفراق ینوح
روح من طارفی ریاض الوصل
وصله غیر قابل للفصل
طالب الحق لایخاف الموت
هو بالصدق طالب للفوت
جسمه فی مواته ینقی
روحه فی قنائه یبقی