حمله ها میکنم که بنمایم
بندها را تمام بگشایم
غیرتش مانع است من چکنم
چون سپر دافع است من چکنم
آنچه میدانم ار بیان گشتی
اینجهان محو آن جهان گشتی
خاستی از میان حجاب دوی
حق شدی فاش بی منی و توئی
ای که با من نشسته ای میدان
که نداری نظیر در دو جهان
گر شهم من تو هم ز شاهانی
همچو من نور هر دل و جانی
بحق حق ورای من کس نیست
مرو از پیش من همینجا بیست
از کفم باده خور چو خماری
مست شو باز ره ز هشیاری
هرکه از ماست باده خور باشد
نور را بر همه چو خور پاشد
هم بود شاه و هم شهی بخشد
بگدا زر ده دهی بخشد
هر کسی را که نور عرفان است
گوهر راستی و ایمان است
روی ما را کند ز جان قبله
بر لب ما زند ز دل قبله
چون شدی همچو من عزیز و گزین
زود بر اسب عشق افگن زین
بدران صف رستمان امروز
چونکه گشتی ز داد حق پیروز
نیست در دور کس مقابل تو
نبود غیر روح قابل تو
حکم ن و کن که شاه دورانی
سکۀ تازه زن که سلطانی
حکم مطلق تراست در عالم
نایبی و خلیفه چون آدم
حاکمان چون تن اند و تو جانی
پادشاهان قراضه تو کانی
مثل تو نامد و نیاید هم
توئی امروز زبدۀ عالم
نیستت در جمال و لطف نظیر
چون تو شاهی ندید تاج و سریر
شبه تو مادر زمانه نزاد
همچو تو باغ دهر میوه نداد
آدمت نیز هم بخواب ندید
نی صفتهاست را ز کس بشنید
خضر اگر بیندت شود حیران
همچو موسی بود پ یت پویان
یوسف مصر اگر ز خو ب ی تو
گردد آگه شود ز عشق دو تو
ویس اگر هم بیندت از دور
نشود بر جمال خود مغرور
چشم شیرین اگر بر آن رخسار
افتد از حسن خود شود بیزار
مثل تو نیست هم نخواهد بود
هم نیامد چو تو ز بدو وجود
اینچنین مدح پیش ازین بسیار
کرده ام بل زیاده بهر کبار
متناقض کسی کند فهم این
که ندارد خبر ز عالم دین
زانکه آنها که کامل اند تمام
همه مستند دایم از یک جام
همه در ذات خویش یک نوراند
بصفت گر ز همدگر دور اند
گر هزارند یک بوند ایشان
از عدد رسته اند درویشان
مدح یک مدح جمله است یقین
ذم یک ذم جمله دان تو یقین
پس اگر تو یکی از ایشان را
گوئیش بینظیری و همتا
مثل تو کس ندید در عالم
هم نزائید مثل تو ز آدم
بعد ازو گر باولیای دگر
این بگوئی و بلکه افزونتر
راست باشد از آنکه جمله یک اند
رفته اندر یقین برون زشک اند
بخلاف اهل نفس را گر از این
مدحها گوئی و کنی تحسین
متناقض بود نیاید راست
زانکه هر یک جدا ز اصلی خاست
هر یکی را صفات و ذات دگر
هر یکی را بود حیات دگر
مدح یک مدح جملگان نبود
قدح یک قدح جمله شان نشود
هر نبی را همه چنین گفتند
چونکه در ثنا همیسفتند
که نیامد چو تو شهی بجهان
مثل رویت ندید چشم زمان
بی نظیری بحسن در عالم
زبدۀ انس و جنی و آدم
راست گفتند جمله نیک بدان
زانکه یک گوهراند از آن عمان
عدد جسمشان بود بسیار
لیک جانشان یکی است بی دو و چار
چونکه جمله یک اند در تحقیق
کی کند شان بگو مرا تفریق
نور پاک خدا دو چون باشد
هر که گوید دو است دون باشد
بر سر صد چراغ و شمع ای یار
نی که یک نور گشته است سوار
نور را بین ز شمعها بگذر
تا بری تو ز باغ وحدت بر
گر یکی جامه های گوناگون
هر دمی پوشد و رود بیرون
هیچ گردد ز جامه شخص دگر
نکند عاقل این سخن باور
زانکه از جامه کس بدل نشود
خل ز تبدیل خم عسل نشود
از زری گر کنند کوزه و طاس
یا سبو و خم و صراحی و کاس
گرچه در نام و نقش مختلف اند
نامناسب چو دال و چون الف اند
لیک چون جمله را گدازانی
باز یک زر شوند تا دانی
پس یقین شد که مدحها یارا
گر نمودت جدا نبود جدا
مدح حق بود جمله ای جویا
زانکه عاشق ز حق بود گویا
چون غرض از همه یکی بوده است
آنکه دو فهم کرد نشنوده است
این نهایت ندارد ای عاشق
یک اشارت بس است با صادق