سخن شمس دین همیگفتیم
در اسرار او همیسفتیم
بهر فهم جماعت محجوب
ترک کردیم ذکر آن محبوب
باز در راه و منزل افتادیم
باز سررشته را ز کف دادیم
چه توان کرد چونکه قوم لئیم
ترک گوهر کنند از پی سیم
دید یک روز فاش مولانا
عالم غیب در شهی والا
که بد او را مرید چار هزار
همه دانا و واصل و مختار
بانگ میکرد در طلب یارب
با هزاران نیاز و شوق و ادب
همه هستی از آشکار و نهفت
گشته با او رفیق در آن گفت
با چنین مرتبه خدا او را
یک جواب ی نداد از استغنا
نور حق از ورای حس بشر
گشت چون قرص آفتاب و قمر
بر سرور وی و گوش شمس الدین
میزد آن نور بی ی س ار و یمین
گفت لبیک بیعدد آن دم
نور صاف لطیف بی لب و فم
گفت یارب چو او همیگوید
نور سوی من از چه میپوید
چون چنین گفت نور بی امهال
خویش صد بار زد در او در حال
با هزاران تواضع و لبیک
کرد اکرام شمس دین آن پیک
زین بدان کاو چگونه معشوق است
گر تو را نور و سر فاروق است
باز در غیب دید مولانا
که ببغداد یک ولی خدا
بیحد و بیکران مریدان داشت
صد جهان نهفته در جان داشت
قطب بود و یگانه در دو جهان
سرور و پیشوای اهل زمان
در پی حالی همیلرزید
گونه گون جهدها همیورزید
گفت او را ز جود مولانا
نشود حاصل آن بجهد ترا
گفت او در جواب پس چکنم
چاره چبود مرا چه حیله تنم
گفت رو پیش شمس تبریزی
آن بیابی چو باوی آمیزی
گفت او را عجب کجا یابم
ده نشانی که سویش اشتابم
گفت او را تو کی توانی دید
چون چنین دولتی بکس نرسید
لیک برخیز و روسوی میدان
او ببیند ترا و بخشد جان
کاغلب اوقات او در آن میدان
میکند خفیه فرجۀ خلقان
در زمان شیخ سوی میدان شد
شمس دین را بعشق جویان شد
دید از دور شمس دین او را
که نهاده است سوی او رو را
گردنش گشته از چله لاغر
شده جسمش نحیف و رخ اصفر
خنده آمد ورا از آن حالت
کرد بر حال زار او رحمت
از کرم خوش بر او نظر انداخت
کار او را بیک نظر انداخت
برسانید با مراد او را
کرد دلشاد آن خدا جورا
ش ه قه ای زد ز شوق و جامه درید
چون میسر شد آنچه میطلبید
بی سلام و علیک بخشش بین
بی ز خدمت نوازش و تمکین
اینچنین شیخ را تو شیخ مگو
چونکه بی علت است بخشش او
کس نبیند ورا و او هردم
بر سر ریش ها نهد مرهم
بندها را همیکند از پا
چشمها را همیکند بینا
حاجت نیک و بد از اوست روا
میرساند بدرد جمله دوا
آنکه بی صحبتی چنین احسان
میکند با خسان و هم بحسان
چه کند با کسی که دید او را
بر دل و جان خود گزید او را
سالها صحبت ورا دریافت
در پی امر او ز جان بشتافت
کی توان شرح کردن آن ب سخن
که چه بخشیدش او ز علم لدن
مگر آنرا خدای داند و بس
نکند هیچ فهم آنرا کس
اینچنین بخت غیر مولانا
هیچکس درنیافت ای دانا
از همه اولیای خاص گزین
گشت او اندر آن عطا تعیین
زان سبب او فرید عصر آمد
کش چنین فتح و جیش و نصر آمد
زان ابائی که بوبکس نرسید
سیر خورد او و هیچ رنج ندید
گر تو او را شه شهان خوانی
یا فزونتر ز جان جان دانی
یا خود از عرش بر ترش گوئی
یا که در نور وحدتش جوئی
این بود او و بلکه صد چندین
زانکه او را نبود هیچ قرین
خلق و خلقش بکس نمیمانست
علم او جز خدا نمیدانست
لب لعلش چو در بباریدی
مرده را جان نو سپاریدی
سخنش بود همچو شهد و نبات
زنده و مرده زو ببرده حیات
مردگان جمله گشته زان دم حی
زندگان زنده تر شده از وی
قد و خد و دو چشم و ابرویش
بود شیرین و خوب چون خویش
یوسف ار حسن و لطف او دیدی
پردۀ صبر را بدریدی
کف خود چون ترنج بریدی
مرغ جانش ز تن بپریدی
نمکش را محمد مختار
کرده بود از کرم بوی ایثار
در نیاید صفات او ببیان
شرح او را مگر کند دیان