خلق جمع آمدند پیر و جوان
همه شافع شدند لابه کنان
کای ولد جای والد آن تو بود
زانکه پیوسته مهربان تو بود
کردیش با حسام دین ایثار
زانکه بد پیش والدت مختار
چونکه رفت او بهانه ایت نماند
حق تعالی چو این قضا را راند
بعد از او کن قبول شیخی را
خلق را شو امام و راهنما
سر این قوم شو که بی سرور
هیچ کاری نیاید از لشکر
بی شه اسپاه جمله گمراه اند
گرچه کوه اند کمتر از کاه اند
تخ را کن ببخت خود مقرون
تا که در پاش سر نهد گردون
اهل گردون همه مرید تو اند
همه در آرزوی دید تو اند
همه حیران فکر و ورای تو اند
همه بنهاده سر بپای تو اند
همه را زا تو میرسد ادرار
همه را میشود چو زر ز تو کار
در جهان خوشه چین این خرمن
بنده است اینچنین گزین خرمن
اهل گردون چو این چنین باشند
ساکنان زمین که، فراشند
فهم کن تا چگونه پست شوند
پیش این رفعت و ز دست شوند
همچنین این سخن دراز کشید
کرد از ایشان ولد قبول وشنید
بر سر تخت رفت بی پائی
در جهانی که نیستش جائی
بی قدم رفت جان بسوی قدم
بی وجود بشر بشهر عدم
گشت غواص در چنان دریا
بدر آورد تحفه گوهرها
بر مریدان نثار کرد آن را
زندگی داد جان و ایمان را
خلق حیران شدند و گفتند این
که زهی قطب پادشاه گزین
آنچه در عمرها شود حاصل
ز اولیای گزیدۀ واصل
هر دمی میبرد مرید از او
میشود در جهان فرید از او
گشت راه نهان از او پیدا
جاهلان را همیکند دانا
مدت هفت سال گفت اسرار
بر سر تربت پدر بسیار
شرق تا غرب رفت آوازه
که شد آئین حق ز نو تازه
مشکلاتی که بسته بود گشاد
این چنین تحفه هیچ شیخ نداد
دشمنان جمله دوستان گشتند
از سر خشم و کینه بگذشتند
خشم یوسف برفت از اخوان
خشم را کشت این بزخم بیان
آنچه یوسف نکرد کرد این آن
خشم را برد از دل یاران
خلق را زنده کرد از نو باز
در دل جمله ک ا شت صدق و نیاز
پرده از پیش سرها برداشت
علم عشق بر هوا افراشت
فجفج افتاد در همه شیخان
کاین چه مستی است وین چه علم و بیان
دورها خیره مانده در دورش
خوشتر از راحت است هر جورش
کفر او بر فزود بر ایمان
صورتش بهتر از هزاران جان
کژیش خوب همچو ابروی است
بهتر از راستی ازاین روی است
از همه در گذشت و میجوشد
گر چه پیش است بیش میکوشد
چون جز او نیست پس چه جویان است
در وصال از چه روی بویان است
بی نشان میرود ز راه درون
نیست آنجا خود اندرون و برون
تا که گردان شده است چرخ کبود
غیر او را چنین مقام نبود
خاص خاص خداست از آزال
هیچکس را نبوده این اجلال
قال و حالش ز جمله افزون است
حالها پیش قال او دون است
اینچنین قال را چه باشد حال
کن قیاس و دو چشم دل میمال
تا بدانی که حال او ز قدم
بد فزونتر ز رهروان بقدم
آنچه حق گفت باوی اندر سر
نرسد کس بدان ز طاعت و بر
نشود حاصل آن ب سعی و جهاد
خیره در کارهای او اوتاد
داد بی حد عطا مریدان را
پر ز انوار کرد هر جان را
همه بردند بی شمار عطا
از کبیر و صغیر و پیر و فتی
زان عطا گر کنون نیند آگاه
گرچه شان از کرم نمود این شاه
عاقبت آگه و خبیر شوند
در علو برتر از اسیر شوند
گر بطفلی عطا کند سلطان
گلۀ بی شمار از اسبان
نشود طفل از آن عطا دلشاد
چون خبر نیستش که شاه چه داد
گر شود بالغ و خردمند او
بپذیرد ز عاقلان پند او
بر بدو نیک و خیر و شر آگاه
گردد و راست پوید اندر راه
داند این کان بود عطای عظیم
شاه گردد ز جود شاه کریم
گلۀ اسب را بکودک خرد
چون ببخشی نداند او که چه برد
بل رمد زان عطا ز بی خردی
که نه نیکی شناسد و نه بدی
قیمت گله گر بود بسیار
پیش طفل اندک است و بی مقدار
مرغکی گر دهی بوی خندد
شادمانه دل اندر آن بندد
از دو صد گله خوشترش آید
چونکه یک مرغ در برش آید
هست آن گله داد مرد خدا
کو دمی از خدا نگشت جدا
اوست شعشاع نور آن خورشید
که شد از نور او روان خورشید
از چنین داد بی خبر باشد
گرچه خور نور بر سرش پاشد
آنک ازین نور عشق بی خبر است
مشمر از بشر ورا که خر است
هر که او زین عطای بی پایان
بی خبر ماند طفل راهش دان
از چنان گنج در ترح آمد
وز یکی پول در فر ح آمد
شاد گردد ز صنع از صانع
صنع از صانعش شود مانع
رمد از ملکت بقا آن دون
جان دهد بهر خاک آن ملعون
چه بود خاک بشنو و دریاب
گر نئی همچو منکران در خواب
هرچه هست اندر این جهان میدان
جمله خاک است از طعام و زنان
اطلس و تاج زر بود خاکی
زان سبب عاقبت شود خاکی
اول آن خاک بود و رنگی یافت
جهت رنگ بر تو چون مه تافت
آخر کار رنگ از او برود
همچو اول که بود خاک شود
عاقل از رنگ کی رود از راه
رنگ و بو را کجا خرد آگاه
رنگهای ابد ز بیرنگی است
پیش بیرنگ رنگها رنگی است
نز بهار است رنگ سرخ و سپید
بر درخت چنار و بر گل و بید
گونه گون رنگهای خوش در باغ
بنموده ز باغ بی صباغ
آن بهاری که اینهمه ز وی است
پاک از رنگها ز داد حی است
همچنین فهم کن تو معنی را
چشم بگشا گذار دعوی را
اصل بیرنگی است رو سوی اصل
جهد کن تا شود بآنت وصل
منعدم گرد پیش اصل وجود
تا شود از تو صد جهان موجود
تا همه نقش ها ز تو زاید
نونو از صنع تو رود آید
ذات پاکت بخود بود قایم
صنعها هم ز تو رسد دایم
لیک این صنع ها نمی ماند
خنک آنکس که سر حق داند
بهر آن سر ببازد این سر را
هلد این خانه جوید آن در را
محو گردد ازین خودی کلی
رهد از نیکی و بدی کلی
صاف گردد ازین همه اوصاف
بی سر و پاکند بکعبه طواف
نیست گردد تمام از هستی
بی می و ساغری کند مستی
فهم این سر بعقل نتوان کرد
آلت فهم این بود غم ودرد
درد دین پرده سوز کفر بود
قفل جان زین کلید باز شود
هر که را درد نیست درمان نیست
جان کزو زنده نیست آن جان نیست
گرچه ماند بجان مخوانش جان
زانکه زنده نگشت از جانان
زنده از چار عنصر است آن جان
چون چراغی که شب شود رخشان
باشد آن نور او ززیت و فتیل
نیست باقی چو بحر یا چون نیل
تا بود زیت زنده باشد آن
چونکه زیتش نماند میبرد آن
لیک آن کز خدا بود زنده
باشد او بی زوال و پاینده
قایم از حق بود نه ز آب و ز نان
مدد اوست دایم از منان
همچو خورشید چشمۀ نوراست
هست باقی و از فنا دور است
زانکه بی علت است آن نورش
نیست معلول شادی و سورش
دارد از ذات خود چو زر نیکی
همه لطف است و سر بسر نیکی