لب ببستم ز گفتگوی تمام
پشت کردم بسوی فضل و کلام
پیش آن بحر علم گوش شدم
پس چو دریا از او بجوش شدم
چونکه گشتم مقیم در خمشی
از درون رو نمود بحر خوشی
در وصلش درون آن دریا
گشت رخشان چو آفتاب سما
چه بود تاب آفتاب سما
که بود شبه آن فروغ و ضیا
پیش آن نور این بود ناری
فرق میکن اگر نه اغیاری
آنهمه نور و این سراسر نار
آن چو گلزار و این سراسر خار
آن بود جان و این بود قالب
آن بود روز و این بود چون شب
آن چو دریا و این چو یک قطره
آن چو خورشید و این چو یک ذره
بحر جان آسمان و آن در خور
ت افته بی حجاب زیر و زبر
نور او پر شده در آن دریا
مثل آفتاب در صحرا
سر هارا نموده بس روشن
خار هر روح گشته زو گلشن
باغها اندر او برون ز شمار
میوه هاشان عزیز و با مقدار
هر سوئی حوریان فزون از ریگ
آشها پخته دائما بی دیگ
قصر های بلند هر طرفی
هر خسی یافته در او شرفی
چار جویش روانه همچون تیر
از می و آب و انگبین و ز شیر
مطربانش بصد هزار الحان
درسرود و رباب و چنگ زنان
شاخ و برگ ثمارشان زنده
همچو گل هر نبات در خنده
شاخ با میوه در سلام و کلام
سرو بابید در رکوع و قیام
زنده زانند آن حبوب و کروم
که بری اند از خصوص و عموم
همه ز اعمال نیک هست شدند
خشت هر قصر را ز ذکر زدند
ذکر و ورد و نماز زندگی است
صدق و سوز و نیاز زندگی است
زانکه از زندگی است بنیادش
عمل زنده کرد آبادش
بس بود زنده هم تر و خشگش
نطق زاید ز عود و از مشگش
بخلاف عمارت دنیا
که جماد است اصل آن ز بنا
سنگ و خشتش جماد و بیجان اند
نیک و بد را از آن نمیدانند
لاجرم این جهان بود مرده
هر که ماند این طرف شد افسرده
صورت از بهر ماندن نامد
دل بصورت چگونه آرامد
خیمۀ چرخ را اگر چه زدند
بی ستون بر هوا عظیم بلند
چونکه نقش است صورت آخر کار
نیست گردد نماندش آثار
گذر از نقش و جوی معنی را
اصل گهر و گذار دعوی را
عمل تو بهشت تست بدان
از جنان تو رسته است جنان
از صفا و وفا و صدق دلت
رود اندر بهشت آب و گلت
آب و گل از عمل شود صافی
همچو نادان ز عاقلی کافی
آب و گل را کنند صاف چو دل
نی منی شد نگار خوب چگل
نی که شد دانه زیر خاک درخت
میوه و برگ داد و شد پر رخت
هیچ ماند درخت با دانه
یا که نطفه بمرد مردانه
دانه کی داشت شاخ و برگ و نوا
شد هزار ار چه بود یک تنها
صد هزاران چنین درین صحرا
کرد حق بر تو روشن و پیدا
تخم ریحان وسوسن و نسرین
تخم کاهو و شلجم و یقطین
هیچ مانند با نبات بگو
از که بردند آن صلات بگو
هم از آن کس رسد عطای تو نیز
چیز گردی اگر شوی ناچیز
نیست این را کران بگو کان شاه
چون نمودی بیار رهرو راه