خدمت از بهر آن نهاد خدا
تا شوی از خودی تمام جدا
از دل آن خدا شوی وز جان
او بود در تو آشکار و نهان
نی که آن طفل را دهند طعام
اندکی تا شدن زمان فطام
اندک اندک زهر خورش خورد او
تا شود خوردن طعامش خو
اندر آخر ز شیر و از پستان
وا رهد رو نهد بخوردن نان
گونه گونه نعم خورد هر دم
شیر ما در نمایدش چون سم
دائماً در جهان خورد نعمت
شیر خوردن برش بود نقمت
هست طاعت طعام و دنیا شیر
اهل دنیا چو طفلگان صغیر
روز و شب میخورند از دنیا
بی خبر جمله از خور عقبی
پنج وقت نماز را بنهاد
تا بدین شیوه شان کند ارشاد
ذوق طاعات را چو دریابند
وارهند از جهان پر غل و بند
زنده گردند ازین طعام قدیم
دائماً با خدا شوند ندیم
سر طاعات این بود میدان
که رهی زین جهان چون زندان
روی آری تمام سوی خدا
فارغ آئی از این جهان فنا
کلی آن سوروی و زین برهی
پر شوی از حق وز خویشی تهی
چونکه عشق خدا بود در تو
از چنین غرقه بر کنی سر تو
شعلۀ عشق پرده سوز بود
عشق پیوسته دل فروز بود
مرد بی عشق مرده جان باشد
مانده در گور تن از آن باشد
تن ز جان زنده است و جان بخدا
جان پژمرده را مجو بخود آ
زنده جان در دو کون مرد خداست
جوی او را چو در تو درد خدا است
آتش عشق رهنما باشد
عشق بر جمله نورها پ اشد
هر کرا عشق حق قرین گردد
عاقبت پیش حق گزین گردد
عشق چون رهبرت شود بخدا
برسی ور نه ببستی بخودا
مثل نقره ای تو اندر خاک
تا نجوشی چگونه گردی پاک
یا بود دل چو سنگ و عشق چو خور
لعل را نور خور بود در خور
عشق چو کیمیاست تن چون مس
زر شود از ورود او هر حس
نقره بی کوره کی ز خاک رهید
مرد بیطاعت از سقر بجهید
طاعت ظاهر ار ترا نبود
گنج باطن میسرت نشود
مغز از قشر میشود پیدا
پس بود اصل قشرای جویا
جوز اول نه قشر بیمغز است
لیک هر کش بپرورد نغز است
وانکه این قشر را ز جهل شکست
نرسد او بمغز و ماند پست
مغز از قشر میشود حاصل
قشر را گیر تا شوی واصل
چونکه از قشر جوز مغز دمید
گشت در قشر پخته نیک رسید
بعد از آن گر شود ز قشر جدا
قدرش افزون شود بر دانا
همچنین بیضه های مرغان را
از عقاب و هما و از عنقا
نارسیده اگر کسی شکند
نشود مرغ و بال و پر نزند
تا نگردی تو مغز پوست مهل
پوست چون میبرد بدوست مهل
گرچه دارد خدا چنین قدرت
که ز محنت بر آورد رحمت
بی عمل بخشدت مقام سنی
کندت مرد اگرچه کم ززنی
ما در مطلق است کز عدمی
کند ایجاد صد جهان بدمی
کمرین بنده را کند جمشید
ذرۀ خوار را مه و خورشید
دوزخی را کند بحکم بهشت
وای کودامنش ز دست بهشت
لیک سنت بدین چنین ننهاد
که شود خانه بی ز گل بنیاد
این که دادت نظر که گل سازی
خانه ها را بخشت پردازی
قدرت اینست تو نمی بینی
زان درین راه بی خروزینی
عقل و دانش ز خانه به باشد
عقل باغ است و خانه به باشد
عقل دادت که تا بدانی چون
بایدت کرد کار ها موزون
نوع نوع از سرا و باغ و قصور
بهر عشرت دف و نی و طنبور
گونه گون جامه ها ز قطن و حریر
خوردنی از حویج و نان ز خمیر
نیست این جنس را حدوپایان
باقیش را بفهم و عقل بدان
تا ازین قطره علم و قدرت خود
پی بری قدرت چو بحر احد
بچه قدرت سماست بی استن
ایستاده بامر قائل کن
وین زمین چون بساط گسترده
آگه و خویش کرده چون مرده
گر نبود آگه از خدای ودود
ز امر موسی چگونه برد فرود
همچو یک لقمه جسم قارون را
جنس او صد هزار ملعون را
چون بد اود کوه گشت رسیل
گشت خون هم بامر موسی نیل
گردهی با زمین امانت جو
بیست چندان ز کهنه بدهد نو
دانه های دگر اگر کاری
از زمین عین دانه برداری
همچنین چار عنصر آگاهند
همه تسبیح خوان اللّه اند
عرش کان هم بود دو صد چو سما
پیش آن قدرت است کم زسها
وان جهان را که خلق نشنیدند
جز مگر کاولیا عیان دیدند
خیره مانی در آن عجب قدرت
طلبی هر دمی زرب قدرت
قدرت خویش را عدم بینی
قدرت حق چو دمبدم بینی
چون کنی فهم این تو آن ببری
چون کنی تن فداش جان ببری
گر نبودیت اندکی قدرت
کی شدی حاصلت چنان دولت
ترک چه کرده ای تو در خور آن
تا شدی این عطا برابر آن
هستیت داد تا که نیست شوی
از بلندی بسوی پست روی
پ ست شو زود خویش را کن نیست
سوی حق پ وی درخودی مکن ایست
گر ترا هستئی ندادی او
بهر او نیستی بدی تو بگو
عقل دادت که تا شوی مجنون
بهر او وز خودی روی بیرون
هوش دادت که تا شوی بیهوش
هوش را کن فداش و زان می نوش
همچنین داد حق ترا قدرت
که فزاید ز شوکتت قدرت
از عمل جنتی کنی پیدا
قصر جاوید گرددت مأوی
آلتت داد تا که کار کنی
بعد از آن عیش بیشمار کنی
در عمل جوی عمر باقی را
در عمل جوی خمر و ساقی را
دائماً در عمل بجوش و بکوش
بی لب و کام جام عشق بنوش
قدرت خانه ساختن حق داد
تا تو از خویشتن نهی بنیاد
بهر آن قدرتی مکرم تو
بی عمل کی رسی بحضرت هو
چند روزی که زنده ای بجهان
از عمل خویش را ز دام جهان
قبض و تنگی که داری اندر جان
نیش دام است باش آگه ازان
هین بذکر و نماز و آه سحر
برهان خویش را زناز سقر
س ق رت این جهان و تو غافل
هست روشن بنزد صاحبدل
دام و دانه است این جهان میدان
زیر دانه اش نهاده دام نهان
دانه ای کاندرون دام بود
خوردنش بیگمان حرام بود
دا رد آن دانه حکم داد یقین
آنچنان دانه را ز حرص مچین
تا نیفتی چو مرغ در دامش
زهر قاتل نبود از جامش
خوشی این جهان چو دانه بود
هرکه خوردش سوی جحیم رود
دانه ای کاندرو نباشد دام
رو از آن دانه خور که یابی کام
آن چنان دانه را بجو ز عمل
تا رهد حلق تو زتیغ اجل
شرح این بیحد است و بی پایان
قصۀ شه صلاح دین را خوان
گفت او چون شنید این پیغام
که رسیدش ز قوم جاهل عام
مشفقم من بر آن همه چو پدر
خواسته از خدا و پیغمبر
که رهند از بلای نفس عدو
کارهاشان چو زر شود نیکو
عاقبت جمله اولیا گردند
با خدا یارو آشنا گردند
برهند از جهان که چون دام است
دانه اش پردۀ چنان کام است
پنج حسی که آلت بشراند
پردۀ آن لقا و آن نظرند
خوشی و لذت زمانه بدان
هست مانع ز لطف الرحمن
بهر حق هر که کرد ترک هوی
باشدش در بهشت بهتر جا
گنج جان زیر رنج تن میدان
نقره بی رنج کی برند از کان
سر صوم و صلوة و حج و زکات
بهر این است رو فزای عنات
اجر تو قدر رنج خواهد بود
گر کنی بیش گنج خواهد بود