بازگشت از دمشق جانب روم
تا رسد در امام خود مأموم
شد ولد در رکاب او پویان
نز ضرورت ولی ز صدق و زجان
شاه گفتش که شو تو نیز سوار
بر فلان اسب خنگ خوشرفتار
ولدش گفت ای شه شاهان
با تو کردن برابری نتوان
چون بود شه سوار و بنده سوار
نبود این روا مگو زنهار
ب سوا ر ی توئی شها لایق
که تو معشوقی و منم عاشق
تو یقین خواجه ای و من بنده
بلک جانی و از توام زنده
واجب است اینکه من پیاده روم
در رکابت بفرق سر بدوم
یک مهه بیش راه رفت بپ ا
بی سکون گه نشیب و گه بالا
گرچه ره صعب بود سهل نمود
زانکه آن رنج قفل گنج گشود
در ره از وی هزار سر بشنید
صد جهان از ورای چرخ بدید
هیچ کس را نگشت آن مقدور
میشد از هر عطا ز نو مسرور
چون رسیدند پیش مولانا
نوش شد جمله نیش مولانا
در سجود آمدند هر دو شهان
چون شود تن بگوزدیدن جان
گر بصورت دواند تو یک دان
چون بمعنی روی بود یک جان
چون محبت شود میان دو یار
یک بود آن دو چون ب ساز دوتار
تار تنها بود یقین ابتر
با وجود دو گردد آن خوشتر
همچو مردی که نیم او ببری
هیچ حظ از وجود او نبری
آن دوی که کمال یکدیگرند
یک بود چون بسر آن نگرند
دوستی خود دلیل جنس کند
جنئی میل کی بانس کند
بر فلک هر ملک ملک جوید
در پی حور دیو کی پوید
گرچه مردان عشق افواج اند
از یکی بحر همچو امواج اند
چون بصورت روی عدد باشند
چون بمعنی رسی احد باشند
بت ن و عشق در شمار آیند
از ره روح یک بهار آیند
روحشان یک بود چو فصل بهار
جسمشان را درخت و برگ شمار
پس بجان کن نظر مکن بر تن
خیمه اندر جهان وحدت زن
همه یک ذات و یک صفت گهراند
همه از تاب نور یک قمراند
راهشان ای پسر دگرگون است
در گذر تو ز چون که بیچون است
خلق عالم باولیا نرسند
از زمین اند بر سما نرسند
راه ایشان ورای جان و تن است
دریم عشقشان نه ما نه من است
یکدگر را گرفته خوش بکنار
بوسه ها را نبوده هیچ کنار