آن گروهی که زنده از دین اند
همه بیدار خواب می بینند
طفل در خواب می بیند نان
زانکه مقصود اوست آن بجهان
هرچه آید بخاطرت بیدار
گه خوابت همان شود دیدار
عکس تو اهل دل ببیداری
خوابها دیده در ره باری
رفته بی کاروان و مرکب و ساز
طرفة العین در دمشق و حجاز
با تو بنشسته هر دو چشمش باز
شهرها دیده چون ری و ابخاز
کوه و صحرا و کشتی و دریا
مهر و ماه و نجوم و ارض و سما
انبیای گذشته را بیند
صد چنین ارض و صد سما بیند
نی که جبریل همچو شخص جوان
خود بمریم نمود ناگاهان
مریم از وی گریخت چونش دید
بود مستوره زو قوی ترسید
گفت با مریم او ز من مهراس
ملکم من ببین مرا بشناس
حق مرا امر کرد تا بدمم
از ره آستینت روح دمم
تا شوی حامل مسیح مرم
گفت در دم درون من ز کرم
بی توقف در او دمید آندم
تا که شد حامله از او مریم
بعد نه ماه آن پسر را زاد
وانگهانش بگاهواره نهاد
جمله خویشان شدند جمع بر او
که بدی بکر و عابد و حق ج و
از تو این کار بد بدیع نمود
نام تو پیش خلق نیکو بود
سر بلندی ما کنون شد پست
می نگوئی که این چه واقعه است
کرد اشارت کز ین پسر پرسید
بد مگوئید اگر خدا ترسید
همه گفتند طفل نو زاد است
کی از آن پرسد آنکه آزاد است
این چه مکر و چه حیله میبندی
بر سر و ریش ما همیخندی
یک از ایشان که بود اهل خرد
نور صدق و صفا درونش زد
پس بپرسید از پسر احوال
خوش بگفت اندر آمد او در حال
گفت در مهد قوم را عیسی
که منم در صفات چون موسی
بی پدر هست من ز روح شدم
ز ب دۀ هود و لوط و نوح شدم
بیکی وجه مانم آدم را
بهمه وجه دارم آن دم را
هستم آن بندۀ که در دو سرا
کرد حق پیشوا و شاه مرا
هم کتابم بداد و خاصم کرد
تا کنم من دوای هر غم و درد
هم مرا بی عمل رسالت داد
همچو آدم بمن جلالت داد
کر اصلی ز من شود شنوا
کور یابد دو دیدۀ بینا
مبتلا هم ز من درست شود
هر طرف به ز تندرست د ود
مردگان را بدم کنم زنده
سرکشان را ز جان و دل بنده
گر کنم حکم خاک زر گردد
سنگ ریزه در و گهر گردد
پری و دیو را فرشته کنم
در یم نورشان سرشته کنم
مرغ پرانم از گل تیره
که شوند انس و جن در آن خیره
معجزات مرا نهایت نیست
گفتم از نقل و از روایت نیست
انا روح الاله بینکم
انا یا طالبین زینکم
انا سرالکلیم فی العالم
کی رسد هر نبی باحوالم
نوره والدی و استادی
کان فی الاصل منه ارشادی
جئنکم رحمة اطیعونی
کافلا دولة اطیعونی
انا با ق ی و عمرکم فانی
طالب النفس کافر جانی
انا احیی النفوس من نفسی
انا اجری الکؤوس من نفسی
انا عین الحیوة فی عصری
فی ریاض قلوبکم اجری
ترجمان خدای بیچونم
منگر تو مرا دگر گونم
گفت من گفت اوست گوش گشا
دو مبین چون نیم ز دوست جدا
باز مرده اگر دهد آواز
بود از مرد زنده آن نه از باز
مرده را کی بود طنین و صفیر
آن ز صیاد و مرغ دان ای میر
میکند بانگ تا که مرغ آید
پیش این مرغ و اوش برباید
بچنین حیله مرغکان گیرد
خلق را حق هم آنچنان گیرد
اولیا مرده اند پیش از مرگ
فارغ اند از قبول کس و ز ترک
کند آواز حق که پندار ن د
آن نه مرده است رو بدو آرند
زانکه چون جنس خویش بیند او
نر م د هیچ و زود گیرد خو
نطق طوطی بر این نسق باشد
سخن اولیا ز حق باشد
طوطیک را چنین بگفت آرند
کاینه پیش او همی دارند
پس آئینه عاقلی پنهان
گشته وز دور نکته ها گویان
بیند او خویش را در آن پیدا
طوطی سبز رنگ خوش سیما
طوطیک چونکه آن سخنها را
شنود همچنان شود گویا
زانکه چون جنس بیند او آسان
پیش آید نترسد از نقصان
سخن از وی دلیر آموزد
زان سخن همچو شمع افروزد
ور نبیند چو خویش مرغ در او
بگریزد یقین نیارد رو
وحی را حق بانبیا زان داد
تا بدین شیوه سر بخلق افتاد
ور نبودی چنین کس از آن سر
نرسیدی بصد هزاران بر
ور نمودی جز این نخوردی هیچ
زان شکرها بشر نبردی هیچ