دل در غم تو دژم نباشد
نیش تو زنوش کم نباشد
با زلف و رخ تو دل شب و روز
شاد است و دمی دژم نباشد
در شهر یکی نشان ندارم
کز عشق تو متهم نباشد
پیوسته به جز خیال خطت
بر لوح بصر زغم نباشد
آن دل که گرفت سکه ی عشق
هرگز زپی درم نباشد
آن را که قناعت است پیشه
اندیشه ی بیش و کم نباشد
عارف که صمد پرست گردید
در سجاده بر صنم نباشد
می نوش و مخور غم جهان زانک
جز جام نشان زجم نباشد
هر دل که به باده شست و شو یافت
آلوده ی درد و غم نباشد
از غیر علی و آل ما را
از کس طمع کرم نباشد
شاهی که برش وجود کونین
جز قطره به نزد یَم نباشد
بی داغ غلامش زشاهان
اندر عرب و عجم نباشد
در محکمه ی شریعت و دین
عادل تر از او حَکَم نباشد
تنها نه درین جهان که جز او
حاکم صف حشر هم نباشد
از یاد علی «محیط» غافل
در عمر به هیچ دم نباشد
جز نام نشان و هستی من
با بود تو چون عدم نباشد