ای آفتاب از مه روی تو آیتی
تاریک شب ز ظلمت مویت کنایتی
جز پیر می فروش پی دفع درد و غم
از هیچ کس به عمر ندیدم، کفایتی
سرو چمن زقامت دلجوت جلوه ای
آب خضر ز لعل لبانت کنایتی
در هر سری ز سنگ جفایت نشانه ای
در هر دلی ز آتش عشقت سرایتی
شاهی ترا سزد که توانی بنا، گرفت
هر دم به یک اشاره ی ابرو ولایتی
در فوج دلبران که به نصرت مُسلّمند
فرخنده تر زسرو قدت، نیست رایتی
به پذیر پند من که شنیدم زکاملی
وز این صحیح تر نشنیدم روایتی
مشکن دل کسی که به اجماع عقل و نقل
نبود به هیچ کیش، بتر زین جنایتی
غیر از علی و آل، نباشد «محیط» را
از کس امید لطفی و چشم عنایتی