برهاند قید عشقم، ز بلای پارسایی
که از این خجسته قیدم، ندهد خدا رهایی
طلب صلاح و تقوی، نکنید دیگر از ما
که ز عاشقان نیاید، ره رسم پارسایی
چه ثمر ز زهد دیدی، به من ای فقیر برگو
به جز این که شهره گشتی، تو به زاهد ریایی
نگر این عجب که باشی، همه جا و کس نداند
که تو کامبخش جانها، چه مقامی و کجایی
چو رسی به بزم قربش، مزن از وجود خود دم
که خلاف عقل باشد، بر یار خودستایی
شود عقده دل ما، ز شمیم او گشوده
چو صبا ز چین زلفت، بکند گرهگشایی
به امید اینکه وقتی، مه روی تو ببینم
همه شب به کویت آیم، به بهانه گدایی
هله مطرب حریفان، پی عشرت دل ما
ز کرم بزن نوایی، ز نوای آشنایی
مه آفتاب رویم، بگشا نقاب از رخ
که به روی شبنشینان، در صبح را گشایی
بگذار تا به پایت، بسپارم این زمان جان
که چو عمر رفته ترسم، بر من دگر نیایی
نه همین به روز وصلت، طرب است و عیش ما را
که خوشیم با خیالت، همه دم شب جدایی
گه وصل هم نمایم، ز جداییت شکایت
بر قلب تا نداند که تو هم انیس مایی
ز جفا به خانه دل، مزن آتش و حذر کن
ز زیان خویش جانا که تو خود در این سرایی
به ره شه زمانه، پی کسب جاه و رفعت
کند این بلند گردون، شب و روز جبههسایی
ملکالملوک عالم، شه عالم شه راد ناصر دین
که بود صفات و ذاتش، همه رحمت خدایی
شده نغز و خوب و دلکش، غزلم چو آزمودم
زامین خلوت شه، روش غزلسرایی
بر آن امیر دانا، بزند «محیط» چون دم
که ربوده گوی دانش، ز عراقی و سنایی