غارت هوش می کند، جلوه ی سرو قامتش
آن که نَرُسته در چمن، سرو به استقامتش
ساغر دل زدست او گر بشکست نیست غم
لعل لبش به بوسه ای باز دهد غرامتش
آن که تجلی تواش کرده زخویش بی خبر
باز نیاورد به خود، واقعه ی قیامتش
مفتی شهر چون خورد، خون کسان نمی سزد
در حق می کشان دگر سرزنش و ملامتش
رست ز رنج زاهدی چون که مریض عشق شد
دل که مباد تا ابد عافیت و سلامتش
تو به ولایت علی گشته «محیط» دل قوی
بیم زمرگ نبود و، واهمه ی قیامتش
هر که گذاشت عاشقی در سر پند زاهدان
تجربه کردم عاقبت، کشت غم ندامتش