گدای میکده ام خشت زیر سر دارم
زمهر افسر و از کهکشان کمر دارم
زیمن عاطفت پیر می فروش مدام
شراب صافی و ساقی سیمبر دارم
مبین به چشم حقارت به وضع مختصرم
گه بس جلال بدین وضع مختصر دیدم
خوشم به بی سر و پایی که تا چنین شده ام
نه رنج پاس کلاه و نه بیم سر دارم
به سلطنت ندهم پیشه ی قناعت را
که اهل دانشم و بینش و بصر دارم
فراغ خاطر و عیش مدام و خلوت امن
هرآن چه دارم ازین پیشه سربسر دارم
زخویش بی خبرم تا نموده جذبه ی عشق
به جان دوست که از عالمی خبر دارم
فقیر و عاجز و درویش و عورم ای خواجه
مرا بخر که از این گونه بس هنر دارم
همان همایون شاخم که باغبان از من
مر آن ثمر که به جوید، همان ثمر دارم
دل و دمی چه جهان تاب مهر و روشن روز
زفیض آه شب و ناله ی سحر دارم
به جز محبت نیکان زمن مجو هنری
که در سرشت نهفته همین هنر دارم
نیازمندم به چشم امید در همه عمر
به لطف حجت موعود منتظر دارم
پناه کون و مکان صاحب الزمان مهدی
که خاک درگه والاش تاج سر دارم
به جرم دوستی او اگر بُرند سرم
گمان مبر که سر از آستانش بردارم
زیمن تربیت بندگان او است محیط
که طبع هم چو یم و نظم چون گهر دارم