رنج ها برده فراوان، هنر آموخته ام
وز همه عشق ترا خوبتر آموخته ام
نی خطا گفتم جز عشق، ندارم هنری
به عمر همین یک هنر آموخته ام
تا نموده است زخود بی خبرم جذبه ی دوست
علم آگاهی از هر خبر آموخته ام
کیمیاگر شده از اشک سپید و رخ زرد
صنعت ساختن سیم و زر آموخته ام
رسم بیداری شب شیوه ی افغان سحر
زسگان تو و مرغ سحر آموخته ام
شیوه ی رهروی و پیشه ی قلاشی را
از رفیقی دوسه بی پا و سر آموخته ام
از گدایان در میکده شاهان سلوک
طرز بخشیدن تاج و کمر آموخته ام
نظری دوست به حالم زعنایت فرمود
آن چه آموخته ام زآن نظر آموخته ام
ذره ام وز اثر تربیت شمس وجود
تربیت کردن شمس و قمر آموخته ام
شه مردان اسدالله که از همت وی
پنجه بر تافتن شیر نر آموخته ام
اقتدا هست پسر را به پدر، حب علی
من خلف بوده ام و از پدر آموخته ام
شاعری را زپی منقبت شاه «محیط»
از ازل نی زپی کسب زر آموخته ام