رسید دست من از عشق دل بدولت دوست
که این خرابه بی حد و وصف خانه اوست
بران بدم که نگنجم بپوست در غم مغز
غم تو آمد و ما را نه مغز ماند و نه پوست
بباغ دل بهوای طلوع طلعت یار
مکار تخم ارادت که این گل خود روست
بساحلی تو چه دانی غم مرا که ز درد
کنار حسرت دریا و چشم غیرت جوست
شکوه میکده عشق بین که مست خدای
نظاره سر جمشید میکند که سبوست
نضارت گل میخانه و مل مینا
نظیر آب حیاتست و روضه مینوست
خبر ز حال دل ای بی خبر ز حال مگیر
که پای بند سر آن دو زلف غالیه بوست
ز من مپرس بدان تاب زلف بین که از آن
پدید حال دل دردمند موی بموست
گسسته رشته پیمان و سوزن مژه اش
هزار چاک بدل می زند چه جای رفوست
حکایت من و او در فضای قدس فنا
همان مقدمه شاهباز با تیهوست
شهود و غیب و قوی و نزار و پست و بلند
چو غیر جلوه او نیست هر چه هست نکوست
بلند و پست تمام وجود پای زدم
نشان پای بتم لا اله الا هوست
ببین بفر صفا کش فضای کون و مکان
تمام زیر پر مرغ نطق نادره گوست